۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

گلستانی در آتش

گلستانی در آتش

گلستانی در آتش

جزئیات

گفت‌وگوی خادمین شهدا-فدک با داود اسعدی‌خامنه از زندانیان سیاسی رژیم پهلوی/ به بهانه ۱۵ خرداد، سالروز زندانی شدن امام خمینی رحمة‌الله‌علیه به دست مأموران ستم‌شاهی پهلوی در سال۱۳۴۲

15 خرداد 1402
اشاره: متولد سال ۱۳۲۶ در تهران است. اصالتش به شهر خامنه تبریز برمی‌گردد. سال‌های ۵۵ و ۵۶ از زندانیان سیاسی رژیم پهلوی بود و هم‌اکنون یکی از راویان موزه عبرت است. حالا در میانه چهل ‌و سومین سال انقلاب اسلامی، حال و هوای آن روزها را با نگاهی متفاوت برای‌مان تعریف می‌کند. آن‌چه می‌خوانید حاصل گفت‌وگوی خادمین شهدا-فدک با آقای داود اسعدی‌خامنه است.


با ایجاد فضای خفقان بعد از خرداد سال ۴۲ برای بسیاری از جوانان این سوال به ‌وجود آمد که «چرا باید در مقابل این همه فشار و زورگویی رژیم پهلوی طاقت بیاوریم و سکوت کنیم؟!» این آغازی بر شروع حرکت‌ها علیه رژیم بود. برای من و دوستانم که تازه پا به عرصه نوجوانی گذاشته بودیم، این سوال جرقه‌ای شد تا در سالهای آینده، راه را گم نکنیم.
با سر کار آمدن حزب رستاخیز در سال ۵۳، پهلوی دوم در نطقی همه مردم را مجبور به پذیرش و عضویت در این حزب کرد. در جو خفقان و فشار شدید حاکم بر کشوری که به سمت تک‌بعدی شدن پیش می‌رفت، انجام هیچ حرکتی ممکن نبود. داشتن یک جلد کتاب ساده جرم محسوب می‌شد، اعضای یک خانواده نمی‌توانستند برای بیان مواضع سیاسی خود به یکدیگر اعتماد کنند و مردم مجبور به سکوت شدند، اما این نشانۀ رضایت آن‌ها نبود. در واقع این سکوت، انرژی‌های جمع شده‌ای بود که به انفجار نور رسید.
***
داود اسعدی خامنهتاسیس انجمن‌های اسلامی که یکی از سازمان‌دهندگان اولیه آن شهید بهشتی بود، فرصت خوبی برای شروع مبارزات بود. این انجمن‌ها علیه شاه و رژیم پهلوی در سطح جهانی فعالیت می‌کردند. تابستان همان سال، من به همراه دو دوست دیگرم عازم سفر شدیم. تمام دارایی‌ام را که آن زمان ۱۲۵۰۰ تومان بیش‌تر نبود برداشتم و به امیدِ همراهی با انجمن‌های اسلامی خارج از کشور راهی آلمان شدم.
در آن‌جا از دوستانم جدا شدم ولی به علت شرایط سخت زندگی در هامبورگ، پس از مدتی به سوئد رفتم. آشنایی با دوستان جدیدی از جمله آقای مجید نوحی و احمد وجدانی امکان شروع فعالیت‌های سیاسی را برای من هموار کرد. ما به کمک هم، انجمن اسلامی دانشجویان ایران مقیم استکهلم سوئد را تشکیل دادیم. این انجمن فعالیت خود را زیر نظر اتحادیه انجمن‌های اسلامی و با خط فکری و مطالعاتی آن‌ها آغاز کرد. هم‌زمان در رشته اقتصاد قبول شدم و در دانشگاه نیز ثبت‌نام کردم.
***
فعالیت اصلی انجمن، رساندن صدای مردم و شرایط موجود در ایران به خارج از کشور بود. گاهی در مورد فجایعی که در کشور رخ می‌داد، راهپیمایی یا تحصنی هم شکل می‌گرفت.
امام خمینی(ره) مطلبی به نام «نامه‌ای از امام موسوی کاشف‌الغطا» نوشته بودند. این نامه شامل صحبت‌های ایدئولوژیک و خط مبارزاتی و فکری ایشان بود. این جزوه در خارج از کشور چاپ شده بود و از طریق انجمن اسلامی به دست من رسید. بعدها آن را به صورت مخفیانه به ایران آوردم.
پس از گذشت یک ‌و سال نیم در حالی که تنها یک ترم از دانشگاه را گذرانده بودم، وظیفه‌ اصلی خود را در برگشت به کشور و مبارزه در کنار هموطنانم دیدم. من در روزهای پایانی سال ۵۴ به ایران بازگشتم.
سفر من به ایران با قطار و کشتی انجام گرفت. قطار از سمت ترکیه و مرز جلفا وارد ایران می‌شد. نزدیک مرز، تمام جزوه‌ها و اعلامیه‌های شهید غفاری را که همراه داشتم در پشت آینه دستشویی قطار پنهان کردم. در آن موقعیت، امن‌ترین مکان بود. پس از عبور از مرز، با احتیاط به سراغ‌شان رفتم. هنوز همان‌جا بودند.
***
با ورود به ایران، من هم مانند اکثریت مردم وارد فعالیت‌های انقلابی شدم. چاپ و نشر جزوه امام یکی از همان کارها بود. شرکت در جلسات تفسیر قرآن آقای موسوی‌خویینی‌ها در حسینیه شیرازی‌ها واقع در خیابان نیاوران جزو برنامه‌های اصلی من بود. در یکی از شب‌ها، نیروهای ساواک اطراف حسینیه را محاصره کردند و بسیاری از افراد از جمله آقای موسوی را دستگیر کردند. البته من موفق به فرار شدم.
در آن زمان، تمام فعالیت‌های انقلابی در دو مسیر خلاصه می‌شد؛ یکی مبارزه مسلحانه و دیگری مبارزه فرهنگی. حضرت امام با حرکت‌های مسلحانه موافق نبود. بسیاری از گروه‌های موافق با مبارزه مسلحانه خدمت امام رسیدند و از جزئیات طرح‌های‌شان برای ایشان صحبت کردند، اما ایشان در نهایت فرمودند «بروید مردم را آگاه کنید.» خط مشی مبارزه همان مسیری بود که امام خمینی(ره) مشخص می‌کرد. می‌توان به جرات گفت اگر آگاهی مردم نبود، این سیل عظیم در روز ۲۲ بهمن به خیابان‌ها نمی‌آمدند.
***
در کنار این فعالیت‌ها، در مرکز کامپیوتر هلال‌احمر واقع در پارک اندیشه فعلی مشغول به کار شدم. در ایران، چهار پنج رایانه بزرگ(مین‌فریم) وجود داشت که یکی از آن‌ها در سازمان برنامه بود. تمام سازمان‌ها و شرکت‌ها برای استفاده از این رایانه به آن‌جا می‌آمدند. ورودی و خروجی رایانه‌ها کارت‌های ۸۰ سانتی بود و دستگاه چاپ گرافیکی نیز وجود نداشت.
در سال ۵۵ شاه تصمیم گرفت مبدا تاریخ کشور را از هجری شمسی به شاهنشاهی تغییر دهد. من با همان شرایط و امکانات کامپیوتری موجود، یک تقویم نوشتم. برای هر ماه یک صفحه در نظر گرفتم. در هر صفحه، تصویر یک گنبد و مناره و آیه‌ای از قرآن به چشم می‌خورد. آیه متناسب با یکی از وقایع در همان ماه و علیه رژیم انتخاب شده بود. این تقویم به وزارت دربار هم رسید. مجموع این فعالیت‌ها نتیجه‌ای جز ورود من به زندان‌های سیاسی ساواک نداشت.
***
زندانی زندان شاهنشاهی داود اسعدی خامنهداستان زندان رفتن من، چند ماهی بعد از ورودم به ایران بود. یک روز که در دفترم مشغول کار بودم، مستخدم گفت «رئیس با شما کار داره.» هنوز وارد اتاق رئیس نشده بودم که جلو آمد و با ترس گفت «آقایون با شما کار دارن!» و خودش از در بیرون رفت. رفتم تو و گفتم «بفرمایید.» یک نفر سریع دست‌هایم را از پشت بست و سه نفر دیگر روبه‌رویم ایستادند. بعدها فهمیدم یکی از آن سه نفر منوچهری از جلادهای سنگدل ساواک بود. کتش را که روی دستش انداخته بود کنار زد و پرسید «می‌دونی این چیه؟» یک کلت یوزی دستش بود گفتم «بله.» گفت «بریم.» گفتم «اجازه بدید برم میزم رو مرتب کنم.» گفت «نمی‌خواد، چندتا سوال جواب می‌دی و زود برمی‌گردی.» من را به کمیته ضدخرابکاری(موزه عبرت امروز) بردند. در ابتدا، جرم تمام کسانی که در فعالیت‌های فرهنگی، مذهبی و سیاسی شرکت داشتند، اقدام علیه امنیت کشور ثبت می‌شد.
***
دوران بازجویی من شش ماه طول کشید. ماه اول را در انفرادی بودم. محاکمه زندانیان سیاسی در دادگاه نظامی انجام می‌گرفت. دادستانی ارتش هم کاملا فرمایشی بود. هرچه بازجو روی پرونده می‌نوشت، در دادگاه به عنوان جرم نهایی اعلام می‌شد و طبق همان هم حکم صادر می‌شد. در یکی از همین دادگاه‌های فرمایشی، به ۱۲ سال حبس محکوم شدم و به زندان قصر منتقلم کردند.
تا سال ۵۰، شرایط زندان‌های سیاسی بسیار عادی بود. در واقع می‌توان گفت زندان‌ها یک نوع دانشگاه محسوب می‌شدند. افراد با نشستن پای صحبت‌های علما و بزرگانی هم‌چون حاج‌مهدی عراقی یا شرکت در کلاس درس‌های مختلف مانند قرآن، ریاضی و... رشد می‌کردند.
از سال‌ ۵۳ تا اواخر ۵۵ زندان‌ها وارد بدترین شرایط خود شدند. شکنجه‌ها به اوج خود رسیده بود. به علاوه، برای جلوگیری از تبادل اطلاعات بین زندانی‌ها آن‌ها را از لحاظ سال‌های حبس به سه گروه تقسیم کردند. در نتیجه، افراد شاخص و علما از بقیه جدا شدند. در این سال‌ها داشتن ابتدایی‌ترین وسایل هم برای زندانی ممنوع شد. ملاقات‌ها را از هفته‌ای سه‌بار به هفته‌ای یک‌بار رساندند که فقط مخصوص پدر، مادر، همسر و فرزندان زندانی بود. من اوایل سال ۵۵ و در اوج شرایط خفقان زندان‌ها وارد زندان قصر شدم.
***
اتاق ملاقات زندان از راهرویی با دو نرده فلزی با فاصله یک متر از هم تشکیل می‌شد. زندانی در یک طرف و ملاقات‌کننده در طرف مقابل می‌نشستند و با صدای بلند صحبت می‌کردند. یک مامور هم دایم بین این دو نرده در حال قدم زدن بود. زندانی‌ها برای این که بتوانند اطلاعاتی را به بیرون از زندان انتقال دهند، از قبل قرار می‌گذاشتند که در یک قسمتی از راهرو هرج‌ومرج کنند تا توجه نگهبان از قسمت دیگر منحرف شود. معمولا افرادی که تازه وارد زندان می‌شدند از طریق ملاقات‌کنندگان زندانی‌های دیگر خبر سلامتی خود را به خانواده‌های‌شان می‌رساندند. من هم توانستم بعد از شش ماه خانواده‌‌ام را از وضعیت خودم مطلع کنم.
***
حکم زندانی زندان شاهنشاهی داود اسعدی خامنهشکنجه شامل تمام زندانی‌ها می‌شد. تعدادی از شکنجه‌ها مثل غذای هر روزه‌مان شده بودند و باید از آن‌ها بهره‌مند می‌شدیم. آویزان کردن به حالت قپانی، صلیبی و از پا که معمولا با بدن برهنه انجام می‌گرفت، از همان شکنجه‌‌ها محسوب می‌شدند. گاهی در حالت آویزان، نقاطی از بدن را به الکل آغشته می‌کردند و آتش می‌زدند.
شلاق زدن با کابل برق ضخیم به کف پا از دیگر شکنجه‌های معمولی به حساب می‌آمد. متخصص این کار دکتر حسینی از شکنجه‌گران بی‌مغز زمان شاه بود. حسینی قبل از شروع کار، چشم‌های زندانی را محکم با یک پارچه می‌بست. می‌دانست ضربه آن‌قدر شدید است که شاید چشم‌ها از حدقه خارج شوند. زندانی را روی تخت می‌خواباند و دست‌هایش را از بالا به تخت می‌بست و شروع به زدن می‌کرد. بر اثر ضربه کابل، پا متورم و زخم می‌شد و عفونت می‌کرد. سنگینی ضربه کف پا تا مغز احساس می‌شد. راه رفتن، تنها درمان برای پاهای متورم بود، اما حفظ تعادل در آن شرایط بسیار سخت بود.
محتویات سلول‌ها را یک گلیم پر از خون و چرک و تعدادی پتوی پاره تشکیل می‌داد. پتوها از خون‌های خشک شده بوی تعفن گرفته بودند و اصلا قابل استفاده نبودند. شبی که بعد از تمام شدن تفریح کابل زدن‌شان مرا به سلول برگرداندند، یکی از پتوها را تا صبح دور سرم پیچیدم و به حالت سجده ماندم تا شاید کمی از سنگینی سرم کم شود.
ساواک می‌دانست در بازجویی‌ با جوان‌ها و سالخوردگان اهل تفکر روبه‌رو است. به همین دلیل، بازجویان غالبا از بین افراد باهوش انتخاب می‌شدند. تشکیلات ساواک یک تشکیلات جهنمی به تمام معنا به‌حساب می‌آمد که توانسته بود با ایجاد رعب و حشت، مردم را به سکوت وادار کند.
***
در کنار تمام سختی‌های زندان نمی‌توان از لحظات شیرین آن یاد نکرد. زندانی‌های سیاسی شرایط متفاوتی در مورد ملاقات داشتند. بعضی‌ خانواده‌ها از مکان زندانی شدن‌شان بی‌اطلاع بودند یا در شهرستان زندگی می‌کردند و در سال دو یا سه‌بار به ملاقات می‌آمدند. تعدادی هم که ممنوع‌الملاقات بودند.
در زندان، افراد در غالب گروه‌های ۲۰ یا ۲۵ نفره زندگی می‌کردند. از این تعداد ۱۰ تا ۱۵ نفر در طول هفته ملاقات‌کننده داشتند. هر خانواده می‌توانست مقداری میوه و مبلغی پول نقد برای زندانی بیاورد. این افراد میوه‌ها را در مکانی که در هر سلول برای ذخیره آن‌ها تعبیه شده بود می‌گذاشتند. پول‌ها نیز در پاکت مخصوص گذاشته می‌شد. مذهبی‌ها به این پاکت کیسه‌ بیت‌المال و غیرمذهبی‌ها کیسه اشتراک می‌گفتند. یک نفر به عنوان شهردار وظیفه تقسیم میوه و خرج کردن پول را برعهده داشت. این‌طوری، هیچ کس از میوه محروم نمی‌ماند. اگر شخصی هم نیاز به دارو پیدا می‌کرد از همان پول‌ها برایش تهیه می‌شد. لذتی بالاتر از این نبود که هرچه داشتند با هم تقسیم می‌کردند.
***
در سال ۵۶، مجمع جهانی حقوق بشر علیه فشارهای شاه بر مردم و وضعیت زندان‌ها اقداماتی را انجام داد. این امر از حجم شکنجه‌ها کاست. ماهانه حدود سیصد تا هزار نفر از زندانی‌ها آزاد می‌شدند و فقط افرادی که حرکت‌های مسلحانه داشتند یا هنوز در دادگاه محاکمه نشده بودند در زندان می‌ماندند. من هم چند ماه قبل از پیروزی انقلاب، به همراه تعدادی زیادی از زندانیان مانند آقای عسگراولادی و دختر آقای طالقانی آزاد شدم.
***
شرایط سخت زندان را نمی‌توان با هیچ حالت مشابهی مقایسه کرد ولی من اعتقاد دارم جزو شیرین‌ترین لحظه‌ها به شمار می‌آید. جمله‌ای منسوب به امام حسین(ع) داریم که می‌فرمایند «إِنَّ الْحَیاهَ عَقیدَهٌ وَ جِهادٌ» همانا زندگی، عقیده و جهاد است. پای عقیده ایستادن زمانی متبلور می‌شود که شخصی به‌خاطر آن در اسارت باشد. این بسیار شیرین است. حتی کسانی که ادعای غیرمذهبی بودن داشتند، ناخواسته در حال گذران بهترین لحظات زندگی‌شان بودند.
اتفاقی که برای حضرت ابراهیم(ع) و گلستان شدن آتش افتاد در افکار نمی‌گنجد، اما من در زندان آن را به چشمان خودم دیدم. افرادی که به‌خاطر عقیده‌شان در آتشی که شاه برافروخته بود افتادند، هم‌چون گلستانی در آن وارد شدند.

نویسنده: ثنا موحد

مقاله ها مرتبط