۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

آقاصالح

آقاصالح

آقاصالح

جزئیات

گفت‌وگو با سمیرا(زهرا) کمالی همسر شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع‌بهنمیری/ به‌مناسبت ۱۶بهمن، سالروز شهادت شهید مدافع‌حرم عبدالصالح زارع، سال۱۳۹۴

16 بهمن 1403
عمر زندگی‌شان کوتاه بود، اما شیرین. آن‌قدر از این زندگی کوتاه‌ حرف برای گفتن دارد که گویی تک‌تک لحظاتش را با دوربینی ضبط کرده است. زندگی با عبدالصالح زارع، با تمام پستی و بلندی‌هایش، آن‌چنان لذت‌بخش بوده که سمیرا(زهرا) از تلخی‌ها و سختی‌های آن سال‌ها حرفی به میان نمی‌آورد و تنها از خوشی‌هایش نقل می‌کند. همسرش او را «زهرا» صدا می‌کرد و گاهی «خانم». او هم «آقا صالح» صدایش می‌زد و گاهی «صالح». احساسش این است که مردش هم دوست داشت این‌طور صدا زدن را. دلش نمی‌آمده کم‌تر از «آقا» خطابش کند چرا که مرد زندگی‌اش یک «آقای» به تمام معنا بود؛ آقا صالح.

همسرم دانشگاه بابل در رشته حقوق تحصیل کرده بود و من دانشجوی حسابداری دانشگاه الزهرا بودم که بعد از ازدواج به دلیل کار همسرم به بابلسر انتقالی گرفتم. قبل از ازدواج، هیچ آشنایی با هم نداشتیم. همسرم اصالتا بابلسری بود؛ شهر بهنمیر و من اصفهانی. پاسدار بود و در بخش آموزش پادگان المهدی خدمت می‌کرد.
خاله آقا صالح که همسر شهید است در شهرک ما ساکن بود. پسرخاله صالح و پدرم ‌عضو هیات مدیره شهرک بودند و با هم همکاری داشتند. او به مادرش گفته بود تصور می‌کنم آقای کمالی دختر دارد، اما نمی‌دانست من چند ساله‌ام و اطمینانی نداشت که سن و سال من به آقا صالح می‌خورد یا نه.

آقا صالح!
بالاخره مادر آقا صالح با مادرم تماس گرفت و در مورد من اطلاعاتی گرفت. بعد خاله‌اش به خانه ما آمد تا با مادرم صحبت کند و بعد هم مراسم خواستگاری رسمی انجام شد. قبل از پیش آمدن قضیه خواستگاری، من قصد ازدواج نداشتم. حتی رغبت دیدن خواستگارها را هم نداشتم. حتی آقا صالح هم که اولین‌بار آمدند، برنامه‌ام همین بود که بگویم نه، اما وقتی با هم صحبت کردیم، قصه تغییر کرد. حالا این من بودم که دلم می‌خواست «صالح» مرد زندگی‌ام باشد.
در جلسه خواستگاری بیش‌تر او حرف زد. برای من مادیات مهم نبود و در این موردها زیاد حرف نزدیم. روی حجاب خیلی تاکید داشت و به ولایت فقیه علاقه عجیبی داشت و فرمایشات امام خامنه‌ای برایش بسیار مهم بود. بیش‌تر در مورد شغلش حرف زد و سختی‌های آن.
مادرم مخالف این وصلت بود. مشکل مادرم دوری فاصله بود، چرا که اگر من جواب مثبت می‌دادم، به دلیل شرایط کاری آقا صالح باید به بابلسر می‌رفتم. پدرم می‌گفت انتخاب زندگی در شهر دور به اختیار خودت، اما مادرم بسیار مخالف بود. نمی‌خواست از او دور شوم و به غربت بروم چرا که مادرم هم از خانواده‌اش در اصفهان جدا شده بود. البته خود من هم هیچ‌گاه تصور نمی‌کردم بتوانم به شهر دیگری بروم و از خانواده جدا شوم. وابستگی زیادی به خانواده‌ام داشتم و باورم نمی‌شد که راضی شوم به یک شهر دور با فرهنگ و آداب متفاوت و حتی زبان دیگر بروم.
خواستگاری به اتمام رسید و بعد از آن هم ماه‌های محرم و صفر بود. از نظر بقیه همه چیز تمام شده بود. به ظاهر با جواب منفی خانواده باید همه چیز تمام می‌شد، اما برای من نه! برای اولین‌بار بود که کسی این همه به دلم نشسته بود. تمام دو ماه محرم و صفر لحظه‌ای فراموشش نکردم. با این که در جلسات ابتدایی شماره تلفن همراهش را داده بود که اگر سوالی داشتیم بپرسیم، اما نه من و نه او از آن استفاده‌ای نکردیم.
روز اول ربیع‌الاول آقا صالح دوباره آمد. مادرش می‌گفت «با وجود این که من هم موضوع را فراموش کرده بودم و حتی دنبال گزینه‌ای دیگر می‌گشتم، اما صالح گفت دوباره به همان‌جا برویم، توکل به خدا.»
این‌بار دیگر ما با هم حرفی نزدیم، خانواده‌ها صحبت کردند. تنها دغدغه من راه دور و تنهایی بود. پدرم می‌دانست که صالح نظامی است و ممکن است دایم در رفت و آمد باشد. دلیل اصلی مخالفتش این بود و البته این که می‌دانست من آدم روزهای سخت نیستم و واقعا تحمل مشقت را ندارم. تمام این‌ها را که کنار هم می‌گذاشت می‌گفت «تو تحمل ذره‌ای از شرایط سخت او را نداری... پس جواب‌مان نه است.» به پدرم هیچی نمی‌گفتم. شاید حیا مانع می‌شد، اما در دلم می‌گفتم «تحمل می‌کنم... این‌ها مهم نیست، تحمل می‌کنم.»
بار دوم که برگشتند، یکی از سوال‌هایی که فکر مرا به خودش مشغول کرده بود و دلم می‌خواست پاسخ آن همانی باشد که در ذهن دارم این بود که «آیا جای امیدواری هست که شغل شما به تهران منتقل شود؟» یادم هست که صالح با حالت خاصی گفت «دنبال انتقالی هستم، اما هیچ قولی نمی‌دهم.» برایم جالب بود. حتی برای دلخوشی من هم حاضر نبود وعده واهی بدهد.
قبل از عقد، به‌خاطر تردیدهای زیاد خانواده، خدمت آیت‌الله ناصری استخاره کردیم. جواب داده بودند: «شرایط سختی دارد، اما عاقبتش خیلی خوب است.» شرایط سخت به عاقبت به خیری‌اش می‌ارزید. تردیدها برطرف شد و آقا صالح شد داماد خانواده ما. دایی آقا صالح روحانی سرشناسی در قم بود و عقد ما را ایشان خواند.
نام من سمیرا است، اما هنگامی که عقد ما جاری شد، آقا صالح گفت که دوست دارد مرا زهرا صدا بزند. صالح علاقه عجیبی به حضرت زهرا(س) داشت. تمام مدت فاطمیه را پیراهن سیاه به تن می‌کرد. بعد از عقد ازدواج، حتی خود من هم باورم شد که نامم زهراست. با این اسم خیلی زود انس گرفتم. همین که صالح این اسم را دوست داشت کافی بود تا من هم شیفته نام جدیدم شوم. آن‌قدر که وقتی کسی نام زهرا را صدا می‌زد، ناخودآگاه برای جواب دادن برمی‌گشتم. انگار اسم خودم را فراموش کرده بودم. صالح در خانه پدر و مادرم مرا سمیرا صدا می‌زد و در بقیه مکان‌ها زهرا. هنوز هم وقتی نامم را می‌پرسند، می‌گویم زهرا کمالی.
مرا «زهرا» صدا می‌کرد و گاهی «خانم». من «آقا صالح» صدایش می‌زدم و گاهی «صالح». احساس می‌کردم خودش هم دوست دارد این‌طور صدا زدن را. البته از حق نگذریم شاید دلم نمی‌آمد کم‌تر از «آقا» خطابش کنم. مرد زندگی من یک «آقای» به تمام معنا بود... «آقا صالح».

زندگی شیرین دو نفره
پنج اسفند ۹۱ عقد کردیم. عروسی هم ۱۷ اسفند ۹۲ برگزار شد. اولین سفر ما به مشهد مقدس بود و آخرین سفر، قبل از رفتن او به سوریه هم سفر به مشهد بود؛ یک ماه قبل از رفتن آقا صالح. دلش راضی به مرخصیِ زیاد نبود. می‌گفت «مثل این است که یک معلم، دانش‌آموزانش را رها کند و به سفر برود.»
سفرهای‌مان اغلب دیدار با خانواده‌ها بود؛ اصفهان، تهران، قم. پدر و مادر همسرم به دلیل شغل پدرشوهرم در قم زندگی می‌کنند. اگر من دلتنگ خانواده می‌شدم و قرار سفر به تهران بود، چند روز را هم به قم می‌رفتیم و برمی‌گشتیم.
محل کار همسرم در پادگانی در شهر بابل بود ولی ما ساکن بابلسر بودیم. حدودا یک ربع، بیست دقیقه از خانه تا محل کارش فاصله بود. خیلی اهل تفریح و گشت‌و‌گذار بود. اغلب شب‌ها به پیاده‌روی می‌رفتیم، مخصوصا این که خانه ما در نزدیکی دریا قرار داشت. پیاده‌روی فرصت خوبی بود که بیش‌تر و آسوده‌تر کنارش باشم و با او حرف بزنم. آن‌قدر با او بودن برایم لذت‌بخش بود که شاید هیچ‌گاه تصور نمی‌کردم قرار باشد روزی از او دل بکنم.
آموزش نیروها، هم به تمرکز نیاز داشت و هم تبحر، اما با وجود خستگی زیاد، هیچ‌گاه در خانه ابراز خستگی نمی‌کرد. حتی در اوج خستگی اگر قرار بود جایی برویم، مخالفت نمی‌کرد. این‌طور نبود که وقتی به خانه ‌آمد زمانش را به استراحت اختصاص دهد. با وجود فعالیت زیاد در محل کار، از کمک در خانه دریغ نمی‌کرد. من به شهر غریب رفته بودم و انگار صالح خود را موظف می‌دانست تمام تنهایی‌های مرا پر کند. با این‌ که نوع کار او، هم به لحاظ جسمی و هم فکری بسیار پرمشغله و سخت بود، با این حال زمان زیادی را به من اختصاص می‌داد.
از صبح تا ظهر با این که زمان زیادی نبود، دلتنگش می‌شدم. برای آمدنش لحظه‌شماری می‌کردم. تصور می‌کردم مدت زمانی که به محل کار می‌رود و کنارم نیست، گاهی که به‌ناچار شب را در محل کارش می‌ماند، ساعت‌ها برایم به‌سختی می‌گذشت. وقتی به خانه می‌آمد احساس می‌کردم هفته‌هاست که از او دور بوده‌ام. به صالح می‌گفتم «تنهایی این خانه دردناک است. وقتی محل کار می‌مانی آرامش ندارم. اگر می‌شود شب‌ها برگرد.» می‌گفت «من هم دلم می‌خواهد نمانم، اما گاهی مجبورم.» البته خودش هم به این دلیل که من در بابلسر تنها بودم، تلاش می‌کرد کم‌تر شبی در محل کارش بماند. تمام تنهایی‌ها و سکوت را با نبودن او، یک‌جا حس می‌کردم. چیزی که لحظات نبودن او را سخت‌تر می‌کرد، یادآوری لحظاتی بود که صالح در خانه بود. شیطنت‌ها و شلوغی‌اش تمامی نداشت. حتی شده بود با حرکات ورزشی تکواندو بساط شوخی را برای من فراهم می‌کرد، این کار را می‌کرد و اجازه نمی‌داد شاد نباشم. واقعا دلتنگش می‌شدم. بارها و بارها این را به او گفته بودم.
سلیقه خیلی خوبی داشت. اعتراف می‌کنم سلیقه‌اش از من بهتر بود. حتی در چیدمان آشپزخانه، ویترین و... صاحب‌نظر بود. پیش آمده بود کل یک دکور را تغییر دهد تا مثلا ظرفی را که تازه خریده بودم و برایش جایی پیدا نمی‌کردم ‌جا دهد. آن‌قدر با صبر و حوصله این کار را انجام می‌داد که شوق و ذوق مرا برای خرید زیاد می‌کرد. انگار دوست داشت از دوست‌داشتنی‌های من، بهترین استفاده شود و قشنگ‌ترین فضاها به آن اختصاص یابد. از زمانی که با حوصله برایم اختصاص می‌داد لذت می‌بردم.
هر دوی‌مان جنگل را دوست داشتیم. اگر قرار بود صبح تا عصر را جایی بمانیم، انتخاب ما حتما جنگل بود. وقتی می‌رسیدیم، می‌گشت تا بهترین مکان را برای پهن کردن بساط پیدا کند؛ فضاهای خلوت، دنج و زیبا. خواهر، مادربزرگ، پدربزرگ و خاله صالح در بابلسر بودند. اغلب خودش بساط دورهمی فامیل را فراهم می‌کرد و غذا را بیرون از خانه می‌خوردیم. خودش هم حسابی سرحال و قبراق بود. انگار آرام و قرار را دوست نداشت. دایم در حال تدارک لحظه‌های ناب برای بقیه بود. در کار خانه کمک می‌کرد، اما در گردش‌ها تقریبا خودش به تنهایی همه کارها را انجام می‌داد. انگار همه مهمان آقا صالح بودیم. دست به سیاه و سفید نمی‌زدیم تا همه چیز آماده شود.
جنگل را می‌گشت تا چوب برای درست کردن آتش پیدا کند. من علاقه زیادی به چای داشتم، خصوصا وقت تفریح. آقا صالح چون می‌دانست، با هر سختی بود، بساط چای را فراهم می‌کرد. بقیه اقوام هم این موضوع را می‌دانستند. همیشه سر به سرش می‌گذاشتند و با خنده به او می‌گفتند «باز زهرا خانم چای خواسته!»
صالح بسیار با محبت‌تر از من بود. زیاد پیش آمده بود که به من می‌گفت هر اتفاقی بیفتد از دوست داشتن من نسبت به شما چیزی کم نمی‌شود. انگار که هیچ چیز نمی‌توانست روی او اثر بگذارد، حتی در اوج عصبانیت. دل بزرگی داشت. اگر با بدترین آدم مواجه می‌شد، محبتش را از او دریغ نمی‌کرد. با این حال ابراز علاقه بین‌مان را در جمع نمی‌پسندید. حتی اگر گاهی در سریال‌ها و فیلم‌ها تصویری از این دست پخش می‌شد، با ناراحتی شبکه را عوض می‌کرد. دوست داشت نوع محبت بین ما اختصاصی برای خودمان باشد و نه هیچ‌ کس دیگر.
آقا صالح بسیار خوش‌برخورد بود و این را همه نزدیکان او اذعان داشتند. واقعا ظاهر افراد برایش مهم نبود. انگار در روابطش با دیگران انگیزه‌ دیگری تاثیرگذار بود. از همه قشری دوستان زیادی داشت. البته برخی رفقایش برای من عجیب بودند. افرادی که حتی ظاهر کاملا متفاوت و شاید متضاد با او داشتند. یادم می‌آید یک‌بار که با صالح در مسیری پیاده می‌رفتیم، ناگهان یک اتومبیل ۲۰۶ که صدای بلند آهنگی از آن می‌آمد جلوی پای ما توقف کرد. مردی با ظاهر مد روز، از ماشین پیاده شد و با صدای بلند و از روی شادی فریاد ‌زد «آقای زارع! سلام، مخلصیم.» و شروع به گپ زدن کردند. هاج‌ و واج نگاه‌شان می‌کردم. برایم عجیب بود که شعاع دوستان صالح آن‌قدر زیاد باشد. وقتی رفت، گفت «قبلا سربازم بود.» پیش می‌آمد که سربازها و خانواده‌های‌شان برای رفع مشکلات شخصی به او مراجعه می‌کردند. صالح هم با صبوری حرف‌های‌شان را می‌شنید و راهکار ارایه می‌داد. جالب‌تر این که گاهی اگر کسی از من هم راهنمایی می‌خواست به صالح می‌گفتم و راهکارهای او را به آن بنده خدا می‌دادم. انگار بلد بود که چگونه افراد را راهنمایی کند تا به نتیجه برسند.
آن‌قدر دلسوز حال بقیه بود و مهربان که هرجا می‌رفتیم یک آشنایی پیدا می‌شد که بخواهد جلو بیاید و با صالح خوش‌وبش کند. حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم همه حق داشتند حتی اگر شده در حد سلام و احوالپرسی خودشان را به او برسانند. آقا صالح واقعا خواستنی بود.
من گل یاس را خیلی دوست دارم. ماه تولدم آذر است، ماهی که این گل به بار می‌نشیند. یادم هست بعد از ازدواج، اصلا روز تولدم را به خاطر نداشتم، اما صالح با یک گلدان گل یاس به خانه آمد. بعد هم با اصرار می‌خواست که به بازار برویم تا برای خودم چیزی بخرم تا هدیه‌ام باشد. تنها به بازار رفتن را دوست نداشت. می‌گفت دلم می‌خواهد با سلیقه خودت انتخاب شود. هیچ وقت روز تولدم را فراموش نمی‌کرد.
صالح به گل و گیاه خیلی علاقه داشت. با این که حیاط نداشتیم، تمام بالکن خانه را پر از گیاه و درخت کرده بود. حتی یک‌بار درخت زردآلو را در گلدانی در بالکن کاشت. هوای بابلسر برای رشد زردآلو مناسب نیست و معمولا ثمر نمی‌دهد، اما درخت گلدانیِ ما به شکوفه نشست و حدود پنجاه زردآلوی خوشمزه داد که تعجب همه را برانگیخت. یادم هست وقتی شکوفه‌های زردآلو درآمد، تمام بالکن پر از شکوفه شد. آن‌قدر زیبا بود که دل‌مان می‌خواست ساعت‌ها نگاهش کنیم. انواع و اقسام سبزی‌ها را در گلدان می‌کاشت و از آن‌ها استفاده می‌کردیم. چقدر هم پربرکت بود سبزی‌های بالکن خانه ما.

پسرمان محمدحسین
محمدحسین اول فروردین سال 94 به دنیا آمد. ایام فاطمیه بود. صالح آن‌قدر خوشحال بود که از قبل برای اطلاع‌رسانی تولدش، پیامکی را آماده کرده بود. می‌خواست همه خبردار شوند که خدا به او پسر داده و همه را در شادی‌اش شریک کند.
با به دنیا آمدن محمدحسین کمک‌هایش چند برابر شد. پا به پای من برای تدارک مهمانی‌ها تلاش می‌کرد. آن‌قدر که تا زمانی که من مشغول بودم، او هم نمی‌نشست تا با هم از کارها فارغ شویم. از پخت‌وپز غذا گرفته تا مرتب کردن خانه و غیره. به قول خودش که می‌گفت «من زن ذلیل‌ام!»
به من و محمدحسین خیلی علاقه داشت، اما همیشه می‌گفت نمی‌خواهم به شما وابسته شوم. محبتش بی‌نظیر بود، اما وابستگی نداشت. این حرف‌ها مربوط به زمانی بود که اصلا هیچ خبری از سوریه و شهادت و... نبود .انگار حواسش بود که با وجود شدت علاقه بین‌مان، این رابطه قلبی زمین‌گیرش نکند. دلش می‌خواست به‌راحتی دل بکند. محمدحسین هفت ماهه بود که آقا صالح رفت. با این ‌حال به دوستانش در سوریه گفته بود «محمدحسین خیلی به من وابسته است.» همین‌طور هم بود. از محل کار که به خانه می‌آمد، انگار محمدحسین دیگر مرا نمی‌شناخت. تا وقتی که به خواب می‌رفت، لحظه‌ای از پدرش جدا نمی‌شد. اگر به جایی یا حتی سفر می‌رفتیم، بغل هیچ‌ کس جز پدرش نمی‌رفت. این حالت مخصوصا بعد از چند روز دوری از آقا صالح تشدید می‌شد. انگار محمدحسین نمی‌خواست پدرش را با هیچ ‌کس شریک شود.
آقا صالح خیلی دوست داشت محمدحسین حافظ قرآن شود. حتی در دوران بارداری صوت قرآن را در خانه پخش می‌کرد تا فرزندمان با صدای قرآن انس بگیرد. بعد از تولد محمدحسین زمان‌هایی هم که خواب بود برایش نوای قرآن پخش می‌کرد. روزانه حدودا یک ساعت و نه بیش‌تر، چرا که وقت بیداری‌ با شیطنت‌هایش هر دوی ما را با خودش همراه می‌کرد. آقا صالح می‌گفت «اگر محمدحسین حافظ قرآن شود، ما آن دنیا سربلند خواهیم بود.» می‌گفت «می‌دانم سخت است ولی به اجر آن دنیایش می‌ارزد، پس برایش تلاش کن.» تا زمانی که صالح بود، همیشه فکر می‌کردم تربیت فرزند خیلی راحت است. پشتم به آقا صالح گرم بود و هیچ دغدغه‌ای نداشتم، اما الان بسیار دلشوره دارم.
قبل از ازدواج، محرم‌ها را به فکه می‌رفت. این روند بعد از ازدواج هم ادامه داشت و تا شهادتش ترک نشد. از چند روز قبل از تاسوعا و عاشورا با دوستانش به فکه می‌رفتند تا امکانات پذیرایی از مهمانان شهدا را آماده کنند. کار سخت و دشواری بود. علم‌ کردن خیمه‌ها، آب‌رسانی، غذا، برنامه‌های فرهنگی، سخنران، مداح و... همه و همه هماهنگی زیادی نیاز داشت. همیشه همین‌طور بود؛ از کارهای سختی که به نظرش لازم بود، فرار نمی‌کرد و خودش را به سختی می‌انداخت. لذت عجیبی از خدمت به شهدا می‌برد.

کربلا... سوریه
صالح قرار بود برای اربعین سال ۹۴ به کربلا برود. چهارشنبه ۲۶ آبان بود که گفت «هماهنگی‌ها انجام شده و ان‌شاءالله ۲۸ آبان عازمم.» دوست داشتم من هم بروم، اما با وجود محمدحسین امکان‌پذیر نبود. نمی‌توانستم به او هم بگویم که تنها به کربلا نرود. گفتم «صالح! دلم نمی‌خواهد تنها بروی. دوست دارم با هم برویم. اما اگر مانع رفتن تو شوم، حس می‌کنم نمی‌توانم روز قیامت مسئولیت این کار را به عهده بگیرم و جوابگو باشم.» گفت «راستی! امروز صبح خواب دیدم از روی درختی، یک گلابی فوق‌العاده شیرین و خوشمزه چیدم و خوردم. هنوز طعم استثنایی آن زیر زبانم هست.» گفتم «چه جالب! حتما برای سفر کربلایت است و میوه بهشتی خوردی.» ناخودآگاه نام «میوه بهشتی» به ذهنم رسید.
ظهر پنج‌شنبه با ذوق و شوق به خانه آمد و گفت بالاخره کارم درست شد. تعجب کردم. گفتم «کارت که درست شده بود. زمان حرکت هم که گفتی فرداست. مگر چیزی مانده بود؟» منّ‌و‌من‌کنان گفت «کربلا که بله، اما شاید از آن طرف جای دیگری هم بروم.» گفتم «کجا؟» گفت «شاید سوریه.» جا خوردم. انتظارش را نداشتم. محمدحسین را که بغلم بود زمین گذاشتم و گفتم «سوریه؟! چرا سوریه؟»
گویا مدت‌ها بود رایزنی‌هایی برای اعزام به سوریه انجام داده بود، اما با من صحبتی از این سفر نداشت. انگار قرار بود از بین افراد داوطلب اعزام به سوریه، پنج نفر را انتخاب کنند که نام صالح بین آن‌ها نبود. لحظات آخر، یکی از افراد انصراف داد که بعد از جلسات مشورتی، صالح جایگزین شد. دقیقا روزی که قرار بود به کربلا برود به سوریه اعزام شد؛ ۲۸ آبان ۹۴.
آن روز انگار قدرت تصمیم‌گیری را از من گرفته بودند. تصمیم که نه، حتی قدرت فکر کردن را. خیلی با من حرف زد. تلاش داشت مرا آرام کند. برایم از وضعیت آن‌جا گفت و این که چرا باید برود. می‌گفت «اگر من نروم، بقیه هم نروند، این بار را چه کسی از زمین بردارد؟ ما چطور می‌توانیم آسایش و راحتی داشته باشیم در حالی که مردم آن‌جا در بطن جنگ، به‌سختی زندگی می‌کنند؟ مگر نه این که اگر صدای غربت مسلمانی شنیده شد باید مسلمین به فریادش برسند؟»
تصمیم سختی بود. تردید بین رفتن به یک ماموریت سخت و پرخطر، یا ماندن. انتخاب بین آرامش و امنیت کشور اسلامی، یا آرامش من... احساس می‌کردم هر تصمیمی بگیرم، تصمیم دشواری است و در هر دو حالت برایم سختی رقم می‌خورد. دلایلش آن‌قدر منطقی و قانع‌کننده بود که جای حرف و شبهه برایم باقی نمی‌گذاشت. راضی شدم که برود. خصوصا این که گفت ما جزو نیروهای آموزشی هستیم و حضورمان از این جهت در آن‌جا ضروری است. با خودم می‌گفتم احتمالا نیروهای آموزشی در معرکه حاضر نمی‌شوند و این یعنی که خطر نزدیک به صفر است. این‌ها فقط برای امیدواری به خودم بود.
لحظه‌ای و کم‌تر از لحظه‌ای نام شهادت را به زبان نمی‌آوردم. حتی به آن فکر نمی‌کردم. از طرفی به قابلیت‌هایش ایمان داشتم. مطمئن بودم که رفتنش نیاز است و قطعا موثر واقع می‌شود. ناخودآگاه این حرف‌ها به ذهنم خطور می‌کرد که اگر آن دنیا از من بپرسند چرا نگذاشتی برود، چه جوابی بدهم؟ بگویم دلم می‌خواست کنارم بماند؟ کش و قوس‌های ذهنم تا صبح ادامه داشت، اما صبح انگار آرام شده بودم. یک آرامش عجیب و شاید دوست‌داشتنی. قرآن را بالای سرش گرفتم و بدرقه‌اش کردم. گفت چند ماهه برمی‌گردد. گفتم «از علاقه‌ات خبر دارم و واقعا دوست دارم در هر جای دنیا هر کاری از دستت ساخته است انجام بدهی. بگذار آن دنیا بگویم خدایا، هر چقدر در توان داشتیم برای تو انجام دادیم.»

فراق
در طول تقریبا سه ماهی که صالح نبود، اضطراب زیادی داشتم و دایم در نگرانی به سر می‌بردم. لحظه‌ای تلفن همراه را از خودم دور نمی‌کردم که مبادا تماس بگیرد و متوجه نشوم. ماه اول، اغلب جمعه‌ها تماس می‌گرفت. هفته‌های آخر خصوصا دو هفته انتهایی، هر روز یا دو روز یک‌بار زنگ می‌‌زد، اما تلفن‌ خود به خود قطع می‌شد. هربار تماس می‌گرفت، می‌گفتم «دلم می‌خواهد این تلفن حالاحالاها قطع نشود. می‌خواهم حرف بزنم. می‌خواهم صدایت را بشنوم، قطع نکن.»
قرار بود ۴۵ روزه برگردند، تا نهایت ۵۰ روز. دقیقا چهل و پنجمین روز، همه دوستانش برگشتند و صالح نیامد. تماس گرفتم و گفتم «صالح! چرا نیامدی؟ همه دوستانت برگشتند.» گفت «وظایفم زیاد است. بچه‌های زیادی این‌جا هستند که اگر بیایم، کارم ناتمام می‌ماند. باید کار را تحویل بدهم و بیایم.» دایم هم می‌گفت باید صبر داشته باشی. از حضرت زینب صبر بخواه. صالح معتقد بود شرکت در مراسم روضه اباعبدالله به تنهایی هنر نیست، باید از حضرت زینب الگو بگیریم، باید در راه دین صبور باشیم .
آقا صالح ۱۶ بهمن ۹۴ شهید شد. بعد از شهادتش، به حضرت زینب(س) گفتم من بهترین‌ها را برای شما داده‌ام، شما هم آن دنیا هوای مرا به بهترین وجه داشته باش. الان بی‌نهایت دلم تنگ شده. آرزو می‌کنم یک لحظه آسمان باز شود، یا من بالا بروم، یا او پایین بیاید و ببینمش. اگر برگردد، محکم نگه‌اش می‌دارم و نمی‌گذارم دیگر برود.
حالا ولی آرامش عجیبی دارم. دیگر از دلشوره و نگرانی خبری نیست. قبل از شهادتش آرام و قرار نداشتم. این آرامش را حتی در یک روز از آن سه ماه نداشتم.

آرزوی شهادت
فکر می‌کنم همسرم تنها یک آرزو در دنیا داشت که برای آن بسیار تلاش ‌کرد و آن آرزوی شهادت بود. قبل از عقد به من گفت «دعایی دارم که حتما وقت عقد آن را برایم بخواه.» وقتی برای عقد رفتیم، نتوانستیم کنار هم بنشینیم و با فاصله از هم نشستیم. آن لحظات تمام دغدغه‌ام این بود که با این فاصله چطور به او بگویم که چه دعایی داشت. حتما او هم نمی‌توانست با صدای بلند خواسته‌اش را بگوید. نمی‌دانستم چه کنم. در همین اثنا، خواهر آقا صالح جلو آمد و یک دستمال کاغذی تاشده به من داد و گفت «این را داداش فرستاده.»
دستمال را باز کردم. روی دستمال برایم دعایش را نوشته بود: «دعا کن من شهید بشم» یادم هست که قرآن در دست داشتم. از ته دل دعا کردم خدا شهادت را به صالح بدهد و عاقبتش به شهادت ختم شود. واقعا تصور نمی‌کردم این خواسته قلبی به این سرعت محقق شود. من گفته بودم «عاقبتش» که به حساب ذهن من، تا این عاقبت، سال‌های سال فرصت داشتم. فکرش را نمی‌کردم که به این زودی داشتن صالح به آخر برسد.
من واقعا دلم می‌خواست صالح شهید شود. شاید اگر به حالت طبیعی از دنیا می‌رفت خیلی برایم سخت بود. اصلا حیف بود که صالح فقط بمیرد. البته موضوع شهادت، هم در خانواده ما و هم خانواده آقا صالح یک امر کاملا جا افتاده و مطرحی بود. عموی من، دوتا عموی آقا صالح، دایی و شوهرخاله او به شهادت رسیده‌اند. واقعا اگر با شهادت از دنیا نمی‌رفت، نمی‌توانستم نبودن او را تحمل کنم. شهادت آرزوی او بود و خوشحالم که به آرزویش رسید.
از خدا مي‌خواهم كمك كند تا زنده‌ام طوري زندگي كنم كه صالح از من راضي باشد. مانند زمانی که بود و با هم زندگی می‌کردیم. صالح برای من افتخار بود. دلم مي‌خواهد من هم برایش مايه افتخار باشم. در این راه تمام تلاشم را خواهم کرد.

نویسنده: اسما طالقانی

مقاله ها مرتبط