۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
اشک‌ها و لبخندها
اشک‌ها و لبخندها

اشک‌ها و لبخندها

جزئیات

شهیدان علی و امیرحسین زینالی به روایت خادمین شهدا-‌فدک / به‌مناسبت بیست و چهارم اردیبهشت، سالروز شهادت شهید امیرحسین زینالی سال۱۳۶۲

24 اردیبهشت 1404
اشاره: قصه‌ زندگی مادران شهدا، خاصه آن‌هایی که چندین فرزند تقدیم وطن کرده‌اند، پر از اشک‌ها و لبخندهاست. پای صحبت‌شان که می‌نشینی، از داشتن فرزندان بهشتی‌ لب‌شان پر از رضایت و لبخند است، اما در خاطرات‌شان که غرق می‌شوند، نگاه‌شان پر از اشک روزهای بی‌پسری ا‌ست و چه تناقض عجیبی!
در سالروز ولادت پیامبر رحمت و مهربانی به دیدار مادر شهیدان علی و امیرحسین زینالی رفتیم. آن‌چه می‌خوانید حاصل گفت‌وگوی خادمین شهدا-‌فدک در این دیدار گروهی است.

زمانه می‌گذرد و چروک پیشانی این زن‌ها بیش‌تر می‌شود. روزهای سخت‌تر زمانی است که مرد خانه هم رخت از دنیا برمی‌بندند و لحظه‌های تنهاییِ این زن‌ها، یاد و خاطره‌ پسرها را سوغات می‌آورد. منزل‌شان حوالی میدان فاطمی است. با استقبال خانم یوسفی و آقایان محمد و حمید زینالی وارد خانه‌ای گرم و صمیمی می‌شویم. قد مادر خمیده، اما در تمام مدت ورود بچه‌های گروه، اصرار دارد بایستد و خوشامد‌گویی کند. مادر آرام و شمرده صحبت می‌کند و سعی دارد خاطره‌ای از قلم نیفتد.
خانواده خانم صغرا یوسفی اصالتا اهل تهران و از قدیم ساکن محله سنگلج و آقای علی‌اصغر زینالی هم اهل سلماس آذربایجان بودند. سال۱۳۴۰ ازدواج کردند و حاصل این وصلت چهار پسر شد. علی، محمد، امیرحسین و حمید. پدر خواروبارفروش بود. مادر به همراه تمامی اعضای خانواده همسر با هم در یک منزل سه طبقه زندگی می‌کردند. پسران خانواده زینالی به‌عنوان جوان‌هایی مومن، معتقد و مبارز در محله معروف‌ بودند.

شهید علی
علی متولد سال۴۱ بود و دوران نوجوانی‌اش مصادف شد با روزهای انقلاب. در مبارزات، مسجد خلیل‌الرحمن در محله یوسف‌آباد را پایگاه فعالیت‌های انقلابی قرار داد. بعد از انقلاب نیز فرمانده پایگاه بسیج همان مسجد شد. به مناسبت‌های مختلف در پایگاه، نمایشگاه برگزار می‌کرد. نمایشگاه‌های فرهنگی، تسلیحات و چیزهای دیگر. در دهه۶۰، بسیج محله را حسابی فعال کرده بود.
مادر تعریف می‌کند «علی‌آقا با نوجوان‌های مسجد گرم و صمیمی بود و همه را به سمت خودش جذب می‌کرد. سربازی‌اش را که تمام کرد، در همان مغازه خوار‌و‌بار‌فروشی، کنار دست پدرش مشغول کاسبی شد. پسرِ باحیا و محجوبی بود. مشتری‌های مغازه به حاجی می‌گفتند وقتی برای خرید می‌آیند، علی حتی سرش را بالا نمی‌آورد.»
***
اوایل جنگ است و علی به جبهه غرب و کردستان می‌رود. به خانواده گفته زمانی که با وانت برای بچه‌های گردان آذوقه می‌برده، ضدانقلاب از بالا به وانت تیراندازی کرده‌اند. دوستش که نوجوانی ۱۴ساله بوده کنار علی به شهادت رسیده. علی هم سریع خودش را پشت نیزارها پنهان کرده و ۴۰کیلومتر تا مقر پیاده رفته.
علی که به تهران بازگشت، منافقین چندین‌بار نامه‌های تهدید‌آمیز به مغازه انداختند. سپاه هم برای محافظت از او یک کلت کمری در اختیارش قرار داد.
مادر با یادآوری رویایی که علی روزهای قبل از شهادت دیده بود ادامه می‌دهد «روز سه‌شنبه بود. برای ناهار، من و حاج‌آقا و پسرها دور سفره جمع بودیم. علی گفت: مامان خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم دارم پر می‌زنم و به سمت آسمون می‌رم. گفتم «خیره ان‌شاءالله مادر». روز بعد گفت همان خواب را مجدد دیده. نمی‌دانستم چه تعبیری دارد.
پنج‌‌شنبه همان هفته، ۱۶بهمن سال۶۰ بود. آماده شدم تا برای نماز مغرب و عشا بروم مسجد. علی خواست تا با هم برویم. بعد از نماز، دعای کمیل شروع شده بود که صدای تیراندازی آمد. از پنجره مسجد به خیابان نگاه کردم. علی روی دوش اهالی محل افتاده بود و او را از کتابخانه مسجد بیرون می‌بردند. شاهدان تعریف کردند علی در کتابخانه مسجد مورد سوءقصد قرار گرفت. سه تیر به سمتش شلیک کرده بودند. یکی به میز کتابخانه اصابت کرد و یکی به انگشت علی و تیر سوم به قلبش. داغِ سخت و جانسوزی بود.
زمانی که سر مزار علی می‌رفتم، سرباز شهیدی کنارش به خاک سپرده شده بود به نام شهید امیر چراغی. گاهی خانواده‌اش را سر مزار می‌دیدم. درد مشترکی که بین ما بود باعث می‌شد با هم درددل کنیم و صبر بیش‌تری داشته باشیم.»

شهید امیرحسین
امیرحسین پنج سال از علی کوچک‌تر بود. تصویری که همه از امیر به‌خاطر دارند پسرکی با یک زیرپیراهنی سفید است که لبخند از لبانش محو نمی‌شود. پسر خوش‌اخلاقی که به قول مادر، تپل و بامزه و دوست‌داشتنی بوده و بعد از شهادت برادرش دیگر آرام و قرار نداشته. تازه وارد ۱۶سالگی شده و موی صورتش درنیامده بود که با اصرار می‌خواست به منطقه برود. بالاخره با سماجت، رضایت خانواده را می‌گیرد و اعزام می‌شود.
مادر می‌گوید «شش صبح بود که برای بدرقه‌اش به مسجد خلیل‌الرحمن رفتیم، اما گفتند دیر آمدید و نیروها ساعت چهار صبح اعزام شده‌اند. امیرحسین رفت و من نتوانستم دل سیر او را ببینم و بدرقه‌اش کنم. پسرعمویش، مسعود زینالی که در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید، امیر برای چهلمش به مرخصی آمد. گفتم «حالا که برگشتی، دیگه نرو.» جواب داد «مامان، اگه بدونی چقدر دست‌و‌پای جوونای مردم روی خاک‌ها ریخته، به من نمی‌گی نرو. تشویقم هم می‌کنی برای رفتن.» گفتم «خدا پشت و پناهت باشه.»
***
بعد از عملیات والفجر۱ مدت‌ها از علی خبری نداشتیم. همسرم گفت خودم می‌رم منطقه تا خبری ازش بگیرم. حاج‌آقا مناطق مختلفی را گشت تا نشانی از امیر پیدا کند. آن‌جا کانتینرهای پر از شهید را نشانش می‌دهند و می‌گویند خودت بگرد و پسرت رو شناسایی کن. همسرم می‌گفت کانتینرها پر از جوان‌هایی بود که دسته‌دسته مثل گلبرگ‌های گل روی هم ریخته شده بودند. من دنبال امیر خودم بودم، اما همه اون‌ها مثل امیرم بودند.
حاج‌آقا برگشت و بیمارستان‌های تهران را هم جست‌و‌جو کرد. مدتی بعد، یکی از هم‌رزمان امیر از سمنان تماس گرفت و گفت من و امیر با هم بودیم. تو یک گردان۲۵۰۰ نفره ولی بعد از عملیات، تنها هفت نفرمون برگشتیم. همه‌ بچه‌ها تو کانال شهید شدند. گفتم پسرم، ممنون که خبر دادی. نمی‌تونستی پیکرش رو بیاری؟ گفت حاج‌خانم، ما نمی‌تونستیم جلوتر بریم. امیر داخل کانال موند.»
***
قرب خدا در نفی وابستگي‌هاست و كدام وابستگی از محبت فرزند قوي‌تر؟ و این تازه، آغاز روزهای چشم‌انتظاری است. روزهایی که مادر به گفته‌ خودش با هر زنگ تلفن و صدای دری از جا می‌پریده. مادر به روایت روزهای بی‌خبری از پیکر امیر که می‌رسد، بغضش می‌ترکد و اشک‌ریزان ادامه می‌دهد:
«سال‌ها گذشت و خبری از امیرحسین نشد. یک‌بار ساعت دوی نیمه‌شب تلفن خانه زنگ زد. من و حاج‌آقا از خواب پریدیم. گوشی را برداشتم. فوت می‌کرد. مزاحم تلفنی بود. گفتم: پسرم! دخترم! نمی‌دونم کی هستی. چرا فوت می‌کنی؟ صحبت بکن. بگو کی هستی. نکنه از امیرم خبر داری و روت نمی‌شه بگی؟ چیزی نگفت و تلفن را قطع کرد. واقعیت این بود که هر لحظه در انتظار رسیدن خبری از بازگشت پیکرش بودیم.
بالاخره سال۷۵ از معراج شهدا تماس گرفتند تا برویم برای شناسایی پیکری از یک شهید. با حاج‌آقا رفتیم معراج. دل تو دل‌مان نبود. به یکی از سربازها گفتم: من شناسایی می‌کنم، اما نذارید همسرم پیکر رو ببینه. قلبش ناراحته. تابوت را باز کردند. دیدم سر جدا شده و روی سینه افتاده. به سرش خیره شدم. یک دندانش افتاده بود و موهای جلوی سرش هم ریخته بود، اما با همه‌ این تغییرات باز شناختمش. امیر خودم بود. به سرباز گفتم: پسرم، دستت درد نکنه، روشو بپوشون. خودشه. امیر منه. گفت: مطمئنید؟ گفتم: بله.
پلاکش را نشانم دادند. عکسی که در منطقه انداخته بود، مهر و تسبیحی که شکسته بود، داخل جیبش بود. لباس و پوتینش را هم تحویل دادند. می‌خواستند از نماز جمعه تشییعش کنند. گفتم: نمی‌خواد، بیارید مسجد محله. پیکرش را آوردند مسجد. برایش قربانی کردیم و در قطعه ۲۸ بهشت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) کنار مزار علی به خاک سپردیمش. از امیرحسین وصیتنامه‌ای به‌جا مانده که مانند همه‌ شهدا، مردم را به پیروی از امام و حفظ اسلام توصیه کرده و در آخر هم نماز و روزه‌های قضایی را که به گردنش بوده، نوشته.‌»

یک میهمان
مادر با ذوق‌و‌شوق خاصی، ماجرای ورود مهمان بسیار عزیزی را به خانه‌اش روایت می‌کند، تقریبا یک سال پیش از برگشتن پیکر شهید امیرحسین.
«اواخر آبان سال۷۴ بود. زنگ زدند و گفتند: مهمانی برای دیدار شما میاد، آمادگی دارید؟ گفتم: هر کس بیاد، قدمش روی چشم‌مون. عصر بود. از مسجد که برگشتم، سه چهار نفر تشریف آوردند. پرده‌ها را کشیدند و تلفن‌ها را قطع کردند، اما مطلعم نکردند مهمانم کیست. زنگ خانه به صدا درآمد. در را باز کردم. آقا در چارچوب در ایستاده بودند. عبای‌شان را بوسیدم. آمدند همین‌جا، درست روی همین مبل، کنار حاج‌آقا نشستند. با همسرم ترکی صحبت کردند. از خودشان گفتند، از این که اهل خامنه‌اند و مادرشان اهل مشهد. خاطراتی هم نقل کردند و وجود ما را شاد کردند. در روزهایی که پیکری از امیر به دست‌مان نرسیده بود، حضور رهبر در منزل‌مان تسلی‌بخش بود.»

نویسنده: اسرا مهدوی

مقاله ها مرتبط