از فرماندهی بسیج و مدیریت فتنه ۸۸ تا پدر موشکی حزبالله و ستاره درخشان محور مقاومت شدن، همه نشان از مرد میدان بودنش دارد و پاداش اینگونه در میدان بودن، مگر جز پیوستن به سلیمانی و یاران شهیدش است!
آنچه میخوانید حاصل گفتوگوی ما با سیدعلی حجازی، متولد سال ۶۹، تنها پسر شهید است.
بهشخصه دیر متوجه شدم که پدرم چه مسئولیتی دارد. در محیط خانه بروز نمیداد که نظامی است، چه رسد به فرمانده بودنش. فرماندهان نظامی عموما جدی هستند، اما بین فرماندهان سپاه این خُلق کمتر رایج است. در میان همه آنها پدر من از زمره افرادی بود که اگر مردم در خیابان هم او را میدیدند، حدس نمیزدند که نظامی است یا حتی مسئولیت خاصی در نظام دارد.
در کودکی و نوجوانی، همراه پدر در محیط سپاه رفتوآمد داشتم، اما از جایگاه او مطلع نبودم. یادم هست بعدها که مسئول بسیج شد، تا سه چهار سال اول نمیدانستیم فرمانده بسیج کل کشور است. از او میپرسیدم «در جبهه چه سمتی داشتی؟» میگفت «بیسیمچی.» دروغ نمیگفت، واقعا دورهای را در عملیات بیتالمقدس بیسیمچی بود.
در حالی که مسئولیت اعزام نیرو به جبهههای جنوب را در پایگاه منتظران شهادت بر عهده داشت، اما خود را یک رزمنده و بیسیمچی ساده میدانست که در کنار شهید خرازی در عملیات بیتالمقدس همه کار انجام میداده. فقط همان برهه را برجسته نشان میداد، نه دوران مسئولیتش را. فیلم پربازدید عبور اسرای عراقی از کنار یک دیوار در خرمشهر را پدرم فیلمبرداری کرده. آن زمان مسئول تبلیغات بود و از نیروها دوربین را برای ثبت آن لحظه گرفته بود.
***
در طول سالهایی که در سپاه مشغول بود، همیشه درگیر بود. بعضیها مسئولیتشان دورهای است و بهتبع، زمانهایی وقت آزادتری دارند، اما او همیشه صبحها ساعت پنج و نیم از منزل بیرون میرفت و هشت و نُه شب بازمیگشت، اما مهم این بود که وقتی به خانه میآمد، ششدانگ حواسش در منزل بود و درگیری فکریِ دیگری نداشت. اهل خانه منتظرش میماندند که با هم شام بخوریم. اینطور نبود که به بچهها تذکر بدهد که با من صحبت نکنید چون فکرم درگیر است. البته مواقع ویژهای اتفاق میافتاد که مجبور میشد برود. آن زمان، قاطعانه میرفت و اهل خانه هم میپذیرفتند.
ممکن است بین هر زن و شوهری تلخی و کدورت پیش بیاید. ما بین پدر و مادرم سکوت دیده بودیم، اما کدورت هرگز. همیشه با مهربانی مسائل را جمع می کرد.
***

عمویم حرف زیبایی میزد. میگفت ما دایم در تکاپو هستیم که برای فرزندانمان چه کار ویژهای انجام دهیم تا تربیت درستی داشته باشند. در حالی
که حاجآقا برای تربیت فرزندانش سعی میکرد فقط خودش انسان خوبی باشد. گاهی با شوخی به پدرم میگفتم «خب، الان از من راضی هستی؟!» میگفت «چرا راضی نباشم! خدا ازت راضی باشه.» میپرسیدم «ما خودمون چه کنیم که بچههامون خوب تربیت بشن؟» ایشان تعریف کرد که این سوال را از آیتالله بهاءالدینی پرسیده بود که فرموده بودند شما بروید خودتان را آدم کنید، بچهها خودشان آدم میشوند.
***
یکی از مهمترین مولفههای فرزند صالح داشتن، رعایت حلال و حرام است. پدرم از پول شبههدار فراری بود. پولهایی که شاید خیلی از متشرعان هم با آن مشکلی ندارند. برای مثال، هر کسی در کنار سِمت و پستی که دارد ممکن است کارهای دیگری هم برای امرار معاش انجام دهد. حاجآقا خیلی خوب از پس این نوع کارها برمیآمد. هوش و ذکاوت اقتصادی هم داشت، اما دنبال هر مالی نبود و آن را نمیپذیرفت.
اولین سالی که مشغول به کار شدم و کسب درآمد کردم، با صراحت مسئله خمس دادنم را مطرح کرد. برای حساب، خدمت حاجآقا سیدمهدی طباطبایی رسیدیم. پدر همواره فضایی مهیا میکرد تا خودمان خوب را از بد تمیز دهیم.
**
دوران نوجوانی در یکی از ماموریتها همراه پدر بودم. در یک مجتمع بینراهی برای نماز توقف کردیم. صاحب آنجا پدرم را شناخت و بسیار اصرار کرد که شام را مهمان او باشیم. در عالم بچگی فکر کردم قرار است شام ویژهای مهمانمان کند. تُن ماهی برایمان آورد. من خیلی آرام گفتم «اِ... شام این بود؟!» پدرم آنچنان نگاهی به من کرد که تا چهار ساعت بعدش گریه میکردم. همیشه آنقدر با ما مهربان بود که تنها یک اخمش برای مجازات کافی بود. خلق خوش داشت.
***
منزل که میآمد، چند ساعتی با تبلت کار میکرد و اخبار روز را میخواند. بعد از آن میدیدیم با اشتیاق در حال مطالعه است و سرش را به نشانه شوق و حیرت تکان میدهد. یکبار پرسیدم «حاجی! چی میخونی مگه!» گفت «نهجالبلاغه! بخونید، حتما بخونید.» این، خودش بهترین سبک تربیت است. کسی را همواره ببینی که تمام تلاشش را کرده، آدم درستی باشد. به این معنا که اگر با او زندگی میکردی، دوست داشتی یکی شبیه او بشوی. به قول داییام که میگفت «خودم را که میبینم مدام در مسیر زندگیام حرکت موجی داشتم، اما سیدمحمد از ابتدا مسیرش در اخلاق و نگرش سیاسی مشخص بود.» یکی از اقوام هم میگفت «اخلاق حاجآقا برای ما معیار و اتمام حجتِ عملکرد خوب است.»
***
تکپسر بودم. در کودکی، دو خواهر بزرگترم با هم بودند. پدرم وقتی به منزل میآمد، متوجه تنهایی من بود. در حیاط با هم فوتبال بازی میکردیم.
نسبت به درس همهمان حساس بود. به مدارس ما سرکشی میکرد. مادرم خانهدار بود ولی همه وظایف را به مادرم واگذار نمیکرد. حواسش به دوستانم و آنهایی که با آنها معاشرت میکردم بود، اما نامحسوس.
یادم نمیآید که حرف و عملش یکی نباشد. رفتارش آنقدر دلچسب بود که ناخودآگاه میخواستیم همانی باشیم که پدر دوست دارد. اگر گاهی در نظرهای سیاسی با هم اختلاف داشتیم، تا جایی که نسبت به موضوع اطلاع داشت مرا قانع میکرد. میدانست که بحث میکنم تا بیشتر بدانم و نظرم مغرضانه نیست. من را آرام میکرد و میگفت «بالاخره شما جوونها هم باید بیایید وسط میدون و کار رو دست بگیرید. ننشینید بیرون گود و بگید لنگش کن.»
***
خاکی و مردمی بود. نمیگفت فلانجا آمدن در شأن من نیست. سال ۹۴، عید فطر را ایران بود. به نماز رفتیم. گفتم «حاجی! نمیری در جایگاه بنشینی؟!» در واقع بیشتر خودم دلم میخواست همراهش بروم و آقا را از فاصله نزدیکتری ببینم. گفت «نه، همینطور شعبیاش(مردمی) بهتره.» در سالهای آخر، جز بچههای بسیجی کسی زیاد حاجآقا را نمیشناخت چون خیلی رسانهای نبود.
نماز عید فطر که تمام شد یکباره پدر گفت «اِ...! این که ابومهدیه.» ابومهدی المهندس بود. رفتیم جلو و سلاموعلیک کردیم. پدرم مرا معرفی کرد. ابومهدی من را در آغوش گرفت و خاطره شیرین و ماندگاری برایم ساخت. خداحافظی که کردیم گفتم «همان ابومهدی، فرمانده حشدالشعبی؟» گفت «آره.» پرسیدم «اینجوری، بدون محافظ، خطرناکه!» پدرم میگفت «نه، نگران نباش. در ایران نیاز به حفاظت نداره.»
***
اهل کار در منزل هم بود. خریدها را خودش انجام میداد. محافظ داشت، اما نه به این طریق که مدام دنبالش باشند. همراه محافظها به خرید میرفت، اما میگفت شما دور بایستید خودم خریدم را انجام میدهم. حتی وقتی لبنان بود، بچههای حزبالله همراهش بودند و اغلب، آنها را هم قال میگذاشت و کارهایش را تنهایی انجام میداد.
خانوادگی لبنان بودیم و تصمیم گرفتیم برویم روضهالشهدا در منطقه ضاحیه. فاصله ۲۰ دقیقهای را پیاده رفتیم. به پدر گفتم برایت داستان میشود که محافظ همراهت نیست. زیر بار نمیرفت و میگفت که خطر ندارد. نهایتا تیم حفاظت، از دست من شاکی شدند که چرا خبرشان نکردم.
یک سال اخیر، جزو نفرات اول لیست ترور بود. نکات کلیدی را رعایت میکرد، اما زیاد جدی نمیگرفت.
***
همیشه دوتا چیز را خیلی دوست داشتم: روحانیت و خدمت در سپاه. در مدرسه عالی شهید مطهری چهار سال حقوق خواندم، اما روحانی نشدم. در واقع هیچ وقت دنبال شغل ثابتی نبودم. پدرم گفت کاری کن که ثبات شغلی داشته باشی. گفتم اگر کارمند بودم ترجیح میدادم در کسوت یک پاسدار خدمت کنم که آن را هم انتخاب نمیکنم.
تحلیلم این بود که اگر بخواهم سپاهی بشوم ترجیح میدهم مسئولیت موثری داشته باشم، اما اگر فقط کارمند باشم، هر کسی مرا ببیند میگوید با رابطه وارد شده. احساس میکردم هر کاری بکنم به اسم این تمام میشود که پسرِ فلانی است. گفتم پس بهتر است وارد سیستم نشوم، برخلاف این که بسیار علاقهمند بودند و زمینههایش هم برایم مهیا بود.
دلیل بعدیام این بود که معتقد بودم هر کسی اشتباهاتی دارد. اگر من در این سیستم باشم، اشتباههایم به اسم خودم تمام نمیشود و به ۴۰ سال اعتبار پدرم، لطمه میزند. هیچ
گاه از دریچه اسم پدرم کاری نکردم.

درصد جانبازیاش را نمیدانستیم. خودش در بند گرفتن مدرک برای درصد جانبازی نبود که ما هم بخواهیم پیگیر باشیم و از این امتیاز استفاده کنیم. تنها رانتی که استفاده کردم این بود که از تجربیات حاجآقا بهرهمند شدم. در مورد کوچکترین مسائل هم با او مشورت میکردم. مشورتش کارگشا بود.
***
تنها چیزی که برای او مهم بود، نظر آقا بود. در مورد رفتش به لبنان تنها یک سخن به گوشش خورده بود که نظر رهبری این است که فلانی برود لبنان. صحت این سخن را پیگیری کرد و مطابق نظر رهبری عمل کرد. لبنان، پیشانی مبارزه است و او هم علاقهمند به کار در آنجا بود.
اینطور که من مطلع هستم، شهید سلیمانی افراد دیگری را هم برای این پست در نظر داشت، اما نظر رهبری این بود که اگر خود حاجآقا مایل است، گزینه خوبی برای مسئولیت است.
***
بعد از شهادت سردار سلیمانی، حاجآقا در حال و هوای دیگری بود. سابقه رفاقت داشتند. شنیده بودم که حاجقاسم اخلاقِ کاری خاصی دارد و کم پیش میآید که به تصمیم کسی اعتماد صددرصد کند. حاجآقا شأن فرماندهی سردار را حفظ میکرد، حاجقاسم هم به تصمیمات پدر اعتماد کامل داشت.
اولینبار در کرمان در مراسم شهید اللهدادی با هم دیدمشان. قلبا همدیگر را دوست داشتند. دو وزنهای بودند که شأن هم را میدانستند. اختلاف کاری ممکن است در هر جایی باشد. همه انتظار داشتند شاید اختلافی از یکجا بیرون بزند، اما این اتفاق نیفتاد. حاجقاسم آنقدر توانمند و مسلط به امور بود که کسی از سایهاش بیرون نمیزد، اما واقعا به حاجآقا اطمینان داشت. یکی از مولفههای کاری پدرم، آموزش و تربیت نیروی انسانی، کادرسازی و ساختن آدمهای کیفی بود.
***
در لبنان، تمام خانواده توفیق دیدار با سیدحسن نصرالله را پیدا کردیم. این مرد تواضع عجیبی داشت و بسیار خجالتی بود. مهربان و مشفقانه صحبت میکرد. در پایان دیدار، سیدحسن گفت «نکتهای را در مورد سردار میخواهم در حضور حاجخانم بگویم.» و شروع کرد به توصیف پدرم و گفت «حاجخانم، من در طول همه این سالها، به دیانت، اخلاق، تدبیر، دوراندیشی و توانمندی مدیریتی، مثل سید ندیدم.»
در سالهایی که پدرم لبنان بود، گاهی شایعاتی بود مبنی بر بازگشت پدرم به سپاه. سیدحسن هربار برآشفته میشد که نباید برود!
***
وصیتنامهاش را سال ۹۲ یا ۹۳ دوباره نوشت. در وصیتنامه، در مورد محل دفنش صحبت کرده. توصیههایی هم به نماز اول وقت دارد.
جمعه ۲۷ فروردین پس از افطار، به منزل آمد. مادر با من تماس گرفت که پدرم حالش خوب نیست. بیماری زمینهای هم نداشت. آن روز، بیشتر مشکل گوارشی داشت که قبلا با این شدت اتفاق نیفتاده بود. با هم رفتیم بیمارستان. بیحال بود، اما با پای خودش آمد. چندتا سرم گرفت و نسبتا بهتر شد. به اصرار پزشک، بررسی قلب و اسکن ریه هم انجام دادیم. در ظاهر مشکلی نبود، اما پدر در کمتر از ۴۸ ساعت از دنیا رفت.
جواب آزمایشها و دلیل رفتن پدرم هنوز دقیق مشخص نیست، اما من میخواهم مسئله را از دریچه دیگری نگاه کنم. با شهادت از دنیا رفتن تا با مرگ عادی وفات یافتن، خیلی متفاوت است. منِ بازمانده، این مسئله را بهخوبی درک و حس میکنم. خودم از حجم علاقهام به پدر مطلعم و تصور این که روزی خبر شهادتش را بشنوم، نداشتم. صبری که در طول آن ۴۸ ساعت و بعد از آن داشتم مورد انتظار خودم نیست. باقی اعضای خانواده هم همینطور. حتی درباره مادربزرگم هم انتظار این صبر را نداشتیم. او یکی از پسرانش را در کودکی از دست داده و بعد عمواحمدم را که در سن ۲۶ سالگی شهید شده. حالا هم داغ پدر میانسال من بر دلش مانده. بهوضوح عنایت شهید را در این مورد حس میکنیم.
نویسنده: فائزه طاووسی
عکاس: حسن حیدری