۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

از حرم نور گرفتی

از حرم نور گرفتی

از حرم نور گرفتی

جزئیات

به مناسبت۴ آبان، سالروز شهادت شهید مدافع حرم حاج غلامرضا سمائی

4 آبان 1403
فاطمه و غلامرضا زندگی‌شان را با زیارت امام رضا(ع) شروع کردند. فاطمه عابدزاده که پس از چند سال عقد، راهی خانه بخت شده بود، خودش را برای سختی‌های تنهایی و دلهره پس از هر عملیات و نگرانی‌های فراوان آماده کرده بود زیرا می‌دانست همسرش برای هر نوع خدمتی به انقلاب پیش‌قدم خواهد بود. جنگ تحمیلی تمام شد. چندین سال گذشت تا اینکه سردار غلامرضا سمائی برای رفتن به سوریه با او مشورت کرد.
آنچه می‌خوانید گفت‌وگوی ما با سرکار خانم عابدزاده، همسر سردار شهید سمائی است.


یک آشنایی خانوادگی
فاطمه عابدزاده همسر شهید غلامرضا سمائی هستم. در سال ۱۳۴۱ در شهرستان فیض‌آباد استان خراسان رضوی به دنیا آمدم. ما سه دختر و دو پسر داریم. دختر اول‌مان زینب همان اوایل ازدواج به دنیا آمد و بعد زهرا، زکیه، مصطفی و محمد هر کدام با حدود فاصله دو یا سه سال پس از هم به دنیا آمدند. خانواده من و خانواده حاجی، قبل از ما دو وصلت دیگر کرده بودند و در جریان همین مراسم‌ها، پدرشان مرا دیده و برای ایشان پسندیده بود. در ابتدا به آقا غلامرضا اصرار کرده بودند، اما او به خاطر مشغولیت‌های آن زمان که ابتدای انقلاب بود و فعالیت‌های بسیاری هم که برای جبهه داشت، زیر بار نمی‌رفت. گفته بود «من اگر ازدواج کنم از فعالیت‌هایم باز می‌مانم.» اما پدرشان گفته بود «خانم‌ خوبی است و اگر نرویم از دست‌مان می‌رود.» خلاصه به هزار زحمت حاجی را راضی کرده و به فیض‌آباد کشانده بودند. در زمان خواستگاری، او از نماز و عبادات و دین‌داری خانواده ما پرسیده و بعد هم استخاره گرفته بود. نهایتا موافقت کرد و به خواستگاری آمدند.
قرار بود در مراسم عروسی یکی از همین اقوامِ دو طرفه، ما هم عقد کنیم اما چون فاصله زیاد بود، شش ماه قبل‌تر، انگشتر آوردند و مرا نشان کردند. یادم هست در فصل تابستان، بدون مراسم خاصی، یک مهمانی ساده و در عین حال دلنشین گرفتیم. ما حدود سه سال و نیم عقد بودیم. حاجی در رفت و آمد به جبهه بود و مکان مشخصی که بخواهیم آن‌جا ساکن شویم، وجود نداشت. در این دوران، بیش‌تر ارتباط ما با نامه بود. حدود پانزده تا بیست روز طول می‌کشید که نامه به دست ما یا آن‌ها برسد. نامه‌ها پر از محبت و توصیه‌های دینی بود. حاجی همیشه در نامه‌هایش‌ از نماز اول وقت، حجاب و زندگی‌حضرت زهرا می‌گفت. در آن زمان چندین کتاب هم از زندگی‌نامه ائمه برایم آورد تا بخوانم.
طاقت دوری
در نهایت سال ۱۳۶۰، وقتی جایی فراهم کرد، یک ماه مرخصی گرفت و مراسم عروسی ساده‌ای گرفتیم. به زیارت امام رضا رفتیم و بعد از آن، زندگی‌مان را آغاز کردیم. یک ماه در فیض‌آباد خانه‌ای اجاره کرده بودیم و ساکن شدیم. بعد از این یک‌ ماه، دوباره جهاز را به خانه مادر برگرداندیم و به شادگان اهواز، که محل کار حاجی در آن زمان بود رفتیم. آن‌جا لوازم اولیه بود و ما فقط با یک چمدان لباس راهی شدیم. منزل ما در آن‌جا به محل کار شهید خیلی نزدیک بود. من باردار شده بودم و ایشان میان کارشان به من سر می‌زدند اما بعد از چند وقت، غریبی و حال سنگین بارداری برای من سخت شد و این شد که او مرا به فیض‌آباد برگرداند. قبل از ازدواج من می‌گفتم به استان خراسان بیایید، اما راضی نمی‌شد. بعد از اینکه مرا برگرداند، دیگر دوری برای خودش هم سخت شد. بعد‌ها به من گفت «فاطمه هر جا می‌نشستم و بلند می‌شدم انگار حالم بد بود. حتی همکارانم هم متوجه تفاوت حالات روحی من شده و گفته بودند این رضا را تسویه کنید بفرستید کنار عیالش». بعد از حدود یک ماه محل کارش را به شهر خودمان فیض‌آباد منتقل کرد. آن زمان مسئولیت بسیج فیض‌آباد را بر عهده گرفت. در بسیج هم مثل همیشه فعال بود تا جایی که گویا به بعضی‌ها سخت آمده و به قول معروف موی دماغ عده‌ای شده بود. خلاصه شرایط به گونه‌ای شد که از بالا نامه‌ای فرستادند و او را جبهه منتقل کردند.
یک کوله پشتی پر از خبر شهادت
یادم هست عملیات‌های شکست حصر آبادان و والفجر۸ از جمله عملیات‌هایی بود که شهید سمائی در آن شرکت داشت. بلافاصله بعد از عملیات به ما خبر می‌داد که سالم است. می‌دانست که ما نگران هستیم و به این ترتیب خیال‌مان را جمع می‌کرد. در یکی از همین عملیات‌ها وقتی برای شناسایی رفته بودند با هفت نفر دیگر در منطقه حور گیر می‌افتند و ارتباط‌شان‌ با پایگاه قطع می‌شود. پایگاه فکر می‌کند که این‌ها اسیر یا شهید شده‌اند. پس از چند روز، خبر این اتفاق به تهران می‌رسد و در روزنامه هم چاپ می‌شود. قرار بود روزنامه‌ها به استان خراسان برسد و نهایتا ما هم مطلع شویم. حاجی و دوستان‌شان که پس از این چند روز به مقر رسیده بودند تازه متوجه این خبر و روزنامه‌ها می‌شوند. بنده خدا با هواپیما خودش را به تهران رسانده و روزنامه‌ها را تحویل گرفته و در کوله گذاشته بود و راهی مشهد و در نهایت فیض‌آباد شده بود. روزی که حاجی به خانه آمد قرار بوده چند ساعت بعدتر امام جمعه فیض‌آباد برای رساندن خبر شهادت، به منزل ما بیایند. حاجی خیلی نگران بود که من و بچه‌ها بفهمیم و غصه بخوریم. اول که رسید مثل همیشه حال و احوال کرد، اما وقتی کوله‌اش را باز کرد تیتر خبر شهادت‌شان‌ را به من نشان داد. گفت «خانم ببین این روزنامه قرار بوده به این‌جا برسد. من عملیات یا هر جایی که بودم تا جنازه مرا ندیدی باور‌ نکن و غصه نخور. در‌ جنگ این جور حرف‌ها پیش می‌آید». خلاصه دل مرا قرص کرد برای بعدها که از اخبار و ... نگران نشوم.
تنهایی با دو سه بچه کوچک خب، البته سخت بود اما این‌ها به کنار، دلهره‌ اینکه هر عملیات چه خواهد شد، سخت‌تر بود. هر بار که می‌رفت هم ما و هم خودش فکر می‌کردیم ممکن است بار آخر باشد. یکی از حرف‌های حاجی این بود که می‌گفت «هر بار که برای شناسایی یا عملیات می‌روم شاید حدود سیصد مورد موقعیت شهادت برایم پیش می‌آید، اما نمی‌دونم چرا شهید نمی‌شوم. خمپاره یا موشک جلوی پای من منفجر می‌شه اما نمی‌دونم من مشکل دارم یا چرا خدا نمی‌خواد.» من آن موقع جواب دادم که من از خدا خواستم که شما برای اسلام و قرآن و نهضت امام خمینی تا جای ممکن خدمت کنی، اما سایه‌ات بالای سرم باشد. من از خدا این را خواستم!
این اواخر می‌گفت «آبروی شما پیش خدا بیش‌تر بود. خدا به حرف شما کرد و ما را نگه داشت. من الان مانده‌ام چه کنم.» من البته باز می‌گفتم که برای عاقبت به خیری‌تان هم دعا می‌کنم که در نهایت عاقبت به خیر هم شدند و به فیضی که می‌خواستند رسیدند.
مرد خانواده
بعد از جنگ تحمیلی، حاجی با تیپ محرم به استان خراسان بازگشت و مسئولیت‌های مختلفی داشت. حاجی خیلی با بچه‌ها و من مهربان بود، اما این را هم بگویم که مسئولیتش واقعا در اولویت بود و شاید بشود گفت مسئولیتش از ما چند درجه‌ای جلو‌تر بود. می‌گفت مسئولیتی را که بر عهده گرفتم باید به نحو احسن انجام بدهم. مثلا یک وقت ممکن بود حتی تا ساعت دو نیمه شب سرکار باشد در ‌حالی ‌که باید تا چهار عصر می‌آمد. شهید سمائی در فامیل به خانواده‌دوستی و مهربانی معروف بود. درباره تربیت بچه‌ها یادم هست که می‌گفتم مثلا دخترمان هنوز کوچک است و نیازی به روسری ندارد، اما او می‌گفت «خانوم! تربیت بچه‌ها را به من بسپار. از الان روسری بپوشد بهتر است که عادت کند.» البته خودش موهای دخترها را شانه و سنجاق می‌زد و روسری‌شان‌ را سرشان می‌کرد. خیلی به بچه‌ها محبت می‌کرد. در حمام بردن‌شان هم کمک می‌کرد. حتی وقتی که دست من بند بود یا جایی بودم در عوض کردن پوشک بچه هم کمک می‌کرد.
در خانه، حتی در جمع‌وجور کردن وسایل هم خیلی کمک می‌کرد. زایمان‌های من را خیلی باشکوه برگزار می‌کرد. گل و شیرینی می‌گرفت و می‌گفت «این خانم برای من دسته گل آورده.» خیلی می‌گفت «این‌ها رحمت و هدیه خدا هستند. شما هم زحمت کشیدی و من باید بابت زحماتت به شما خدمت کنم.»
خودت کارهای مرا درست کن!
سردار حدود پنجاه سالگی، در میان مسئولیت‌ها و‌کارهای‌شان، فراغت بالی یافت و خیلی دلش می‌خواست این زمان را برای خادمی حرم‌ برود، اما به خاطر سن به او‌ اجازه نمی‌دادند. ناامید نشد و خودش یک بار از خود امام رضا خواست که کارهایش درست بشود. خودش گفت «گفته‌ام امام ‌رضا من ول‌کن نیستم. خودت کارهای مرا درست کن». چله برداشت و هر شب پای ضریح می‌رفت زانو می‌زد و دعا می‌کرد.
یک شب خواب دید که از پله‌های پشت‌بام حرم‌ بالا می‌رود، یک‌ آقایی به او می‌گوید می‌خواهم با دوربین چشم‌هایت را ببینم و بعد‌ گفته بود برو‌ قبول شدی. صبح همان روز از طرف حرم‌ زنگ‌ زدند و گفتند حاج‌ آقا خادم شدید. خیلی خوشحال شد. رفت لباس خرید، حکم گرفت و حقیقتا سر از پا نمی‌شناخت. به نیت امام رضا، هر هشت روز یک بار، کشیک داشت. آن‌قدر برای شیفت حرم ذوق داشت که فکر می‌کردی می‌خواهد به مجلس مهمی برود. لباس تمیز و زیبا می‌پوشید و مرتب راهی حرم می‌شد. تقریبا هفت سالی، فراش بود. دلش می‌خواست جلوی همان درب طلا فراش باشد و همان‌جا هم نصیبش شد.
بعد از دو سال که بازنشست شد، هنوز هم آدم فعالی بود و از نشستن و کسل شدن خوشش نمی‌آمد. در همین بازنشستگی هم با کوه‌‌نوردی، استخر و شنا و ورزش‌های مختلف مثل دو و میدانی خودش را سرگرم می‌کرد.‌ این‌ اواخر می‌گفت «فاطمه من چه کنم همه دوستانم رفتند و شهید شدند و من ماندم. یک‌ مقدار آثار جنگ هم در بدنم هست. چه کنم؟» با خودش ناله داشت و گریه می‌کرد. شب‌ها عکس‌های شهدا را می‌گذاشت و نماز شب می‌خواند و با آن‌ها صحبت می‌کرد. حاجی از زمان جنگ آثار شیمیایی و مشکل پاره‌ شدن پرده گوشش را داشت. صداها آن‌قدر برایش بلند بود که شب‌ها نمی‌توانست درست بخوابد.
رفتن به سوریه
چند بار برای رفتن به سوریه از مشهد پیگیری کرد، اما بچه‌های مشهد گفته بودند «حاج آقا شما سنی ازتان گذشته و الان بروید پسرها رو داماد کنید و سرِ خانه و زندگی‌تان باشید. از اول جنگ کم بالای سر خانواده بودید، الان جبران کنید‌». حاجی اما می‌گفت هر چه فکر می‌کنم این جوری هدر می‌روم. مشهد که به حرفش گوش ندادند به فکر راه دیگری بود تا اینکه یک روز در حرم سردار چهارباغی را دید. از زمان جنگ همدیگر را می‌شناختند. گویا ایشان با خانمش بودند‌ و گفته بودند خانمم هوس غذا کرده. حاجی هم برای‌شان غذا برده و قول گرفته بود سردار کارهای سوریه‌اش را درست کند.
یکی دو بار مستشاری رفته بود، اما مایل بود که برود کار مستقلی را انجام دهد. از راه دور و صرفا کنترل کردن را بی‌فایده می‌دانست. برای رفتن با من و دختر بزرگم مشورت ‌کرد. گفت «من دوست دارم به سوریه بروم. نظر شما چیه؟» راستش من گفتم «حاجی از اون روز‌ها که بچه‌ها کوچک بودند و من نگران بودم و مدام دعا می‌کردم سایه‌ات بالای سرم باشد گذشته است. الان که شما خودتان این قدر مشتاق رفتن‌ هستی من مزاحم شما نمی‌شوم. اگر هم شهادتی باشد، حق شماست. بالاخره چند سال دیگر ده سال یا هرچی... کسی که از عمر خبری ندارد اگر قرار باشد مرگی باشد، شهادت حق شماست. گفتم من عاقبت به خیری تو را از خدا خواسته‌ام». دختر بزرگم هم گفت «بابا من از ته دل به رفتن شما‌ راضی هستم.» دیگر خیالش که از ما راحت شد، برای رفتن اقدام کرد. این بار چهل روزه رفته بود و قرار بود اگر آن‌جا مثمرثمر باشد و کاری از دستش برآید بیش‌تر بماند. حدود ۳۷ روز حلب بود و همان دو روز مانده به برگشتن، شهید شد.
حاجی هر روز حدود ساعت چهار عصر به من زنگ می‌زد و احوال‌پرسی سه چهار دقیقه‌ای می‌کرد و یاعلی. یکی دو روز قبل از شهادت در همین احوال‌پرسی چند کار را به من گفت که به یکی از دوستان قدیمی‌اش بسپارم و گفت تا آخر هفته برمی‌گردد. روز بعد، ظهر زنگ زد. من تعجب کردم چون همیشه عصرها تماس می‌گرفت. اتفاقا همه بچه‌ها بودند و سر سفره بودیم. بعد از احوال‌پرسی گفت تلفن را به بچه‌ها بده و با مصطفی خیلی صحبت کرد. مصطفی مدام چَشم می‌گفت. بعد با زهرا هم صحبت کرد. بعد از تماس زهرا دیگر غذا نخورد و گریه کرد.
بعداز این دیگر تماس نگرفت و پیامکی هم از طرفش نیامد. من با خودم گفتم شاید دارد برای آمدن کارهایش را درست می‌کند، اما دل‌نگران شده بودم. هر سه تا دخترم خواب شهادت پدرشان را دیده بودند و در دلشوره و نگرانی بودیم.
تا اینکه تلفن خانه زنگ خورد و من از شماره‌اش متوجه شدم که پادگان است. خودم جواب دادم. پرسیدند «آقازاده‌ها هستند؟» من گفتم «هرچه می‌خواهید بگویید به خودم بگویید و من آماده‌تر از بچه‌ها هستم. خوابش را دیده‌ایم و اگر می‌خواهید خبر شهادت حاجی را بدهید، بفرمایید، استرس هم نداشته باشید.» گفتند «پس ما عصر می‌آییم منزل شما.»
من شکلات پخش کردم، تبریک گفتم، به همه گفتم تسلیت نگویید فقط تبریک بگویید چون حاجی عاشق شهادت بود و به آرزویش هم رسید.
خودش آمد
گویا مثل وقتی زنده بود، پس از شهادت هم نمی‌خواست ما چندان نگران و منتظر یا چشم به راه باشیم. مسئولین می‌گفتند ما نفهمیدیم حاج‌ آقا چطور از سوریه آمد. کارها را خودش درست کرد. چهارم آبان شهادتش بود و ما هفتم خاک‌سپاری کردیم. دو تا شهید دیگر بودند که قبل از ایشان شهید شده بودند و با هم فرستاده شدند. از سوریه به تهران و از تهران با هواپیما به مشهد آمدند. اتفاقا وقتی هواپیماشان به فرودگاه می‌رسد، آقای رییسی که آن زمان در آستان قدس بودند هم در فرودگاه حضور داشتند. پرس و جو می‌کنند و مطلع می‌شوند که سردار سمائی شهید شده و خادم حرم هم بوده. به ایشان می‌گویند که اتفاقا می‌خواستند که در حرم دفن بشوند. این هم واقعا به همین ترتیب درست شد و همان‌جا آقای رئیسی پس از زیارت شهدا، مدارک خاک‌سپاری را هم امضا کردند. ما باید خیلی تلاش می‌کردیم اما این طوری اصلا انگار خود حاجی کار‌ها را پیش ‌برد.
من همیشه دعاگوی او هستم. ان‌شاءالله او هم دعاگوی من است. پیامک آخری که برایم فرستاد را همیشه در ذهن دارم. گفت «فاطمه‌ عزیز حالا حالاها با هم هستیم».

نویسنده: سپیده صفا

مقاله ها مرتبط