۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

چشم‌های تو

چشم‌های تو

چشم‌های تو

جزئیات

قلب تاریخ _ شهید محمدابراهیم همت/ به مناسبت ۱۷ اسفند، سالروز شهادت شهید همت

17 اسفند 1402
شهید محمدابراهیم همت«شهید قلب تاریخ است.» این جمله‌ای است زرین از دکتر علی شریعتی. جمله‌ای که خلاصه و عصاره فلسفه شهادت است و بهترین راویِ خون شهدایی که گران‌ترین سرمایه یعنی جانشان را با خدا معامله کردند تا آیین پیغمبر آخرالزمان روی زمین بماند. «شهید قلب تاریخ است» و هر شهید، مسیر تاریخ را تغییر می‌دهد و آن را قلب می‌کند. از ابتدای تاریخ اسلام، مشرکان، کفار و منافقان کمر به سرنگونی پرچم اسلام بستند و این شهدا بودند که با نثار خون خود بیرق اسلام را برافراشته نگه‌داشتند. «شهید قلب تاریخ است؛» چون، در این حساس‌ترین مقطع تاریخ اسلام، شهدا هستند که نقشه همه شیاطین را نقش بر آب می‌کنند و بشریت را به سوی سعادت سوق می‌دهند. آنچه در پی می‌آید، سرگذشت شهدایی است که زیبا زیستند، پیش از شهادت شهید شدند و بعد، با نثار خون خود مسیر تاریخ را تغییر دادند تا اذان محمدی بر ماذنه‌ها بماند و بشر طعم آزادگی را بچشد.

کربلا
ننه‌نصرت، محمدابراهیم را باردار بود که عازم کربلا شدند. سختی‌های راه موجب کسالت شدیدش شد. پزشکان کربلا گفتند «بچه از دست رفته و تلف شده‌است و با این داروها اگر بچه سقط نشد، بیاید عمل کنیم.» با دل شکسته رفت حرم و با امام حسین(ع) نجوا کرد. خواب دید بانویی، نوزادی را به او داد و گفت «این بچه را بذار لای چادرت و برو.»
شهرضا
محمدابراهیم همت ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ در شهرستان شهرضا یا همان قمشه، در خانه علی‌اکبر همت و ننه‌نصرت متولد شد. مثل آن‌ها از طفولیت نماز خواند و سحری بلند شد؛ اما، روزه کله‌گنجشکی می‌گرفت.
قمشه
خوش نداشت کودکی‌اش را با بچه‌های کوچه سپری کند. می‌رفت شاگردی میوه‌فروشی یا هر مغازه دیگر. آخر شب خسته‌وکوفته می‌رسید خانه. هرکس اعتراض می‌کرد، می‌گفت «کار عبادت است. مگر حضرت علی(ع) این‌همه زحمت نمی‌کشید؟ ما که نیامدیم به این دنیا که بخوریم و بخوابیم.»
اصفهان
سال ۱۳۵۲ که دیپلمش را گرفت، به دانشسرای تربیت معلم اصفهان رفت و سال ۱۳۵۴ هم فارغ‌التحصیل شد.
پادگان اصفهان
فرمانده‌شان تیمسار ناجی بود. ماه رمضان سربازان را وادار می‌کرد آب بنوشند و اجازه نمی‌داد کسی روزه بگیرد. همت، سرباز آشپزخانه بود و راهکاری به ذهنش رسید: کف آشپزخانه را روغن‌مالی کرد. تا وقتی ناجی برای سرکشی به آشپزخانه می‌آید که مطمئن شود کسی سحری درست نمی‌کند، لیز بخورد. همین هم شد: پایش شکست و یک ماه رمضان را همه روزه گرفتند.
شهید محمدابراهیم همتمدرسه راهنمایی
سال ۱۳۵۶ هم‌زمان با تحصیل در رشته پزشکی اصفهان، تدریس در مدرسه راهنمایی شهرضا را شروع کرد و همه سعی‌اش این بود که برای بچه‌ها از اسلام و قرآن و اهل بیت علیهم‌السلام بگوید.
دانشگاه اصفهان
چهار ماهی از تحصیلش گذشت که از دی ۱۳۵۶ با اوج گرفتن نهضت، درس را رها کرد و همه همتش را گذاشت تا شاه را سرنگون کند. رفت یک گونی اعلامیه از قم آورد و در شهر پخش کرد. ناجی گفته بود به هر قیمتی او را بگیرید؛ اما، دستشان هرگز به ابراهیم نرسید.
میدان شهرضا
با دوستانش تلاش کردند هر طوری شده مجسمه شاه را از میدان اصلی شهرضا پایین بکشند و خُرد کنند. مردم زیادی جمع شدند تا با آن‌ها همکاری کنند. ماموران شهربانی از ترس، از پاسگاه‌شان بیرون نیامدند و مقابل دیدگانشان مجسمه شاه پایین آورده و خُرد شد.
شهرضا
صدای شاهکار همت و دوستانش به تیمسار ناجی رسید. قصاب اصفهان یک لشکر نیرو برای قلع‌و‌قمع مخالفان به شهرضا آورد. همت به مردم شهرضا مبارزه با قلوه‌سنگ را یاد داد و با همین ترفند توانستند سه سرباز لشکر را اسیر بگیرند و سلاحشان را مصادره کنند. بقیه لشکر هم عقب‌نشینی کردند اصفهان.
کردستان
با پیروزی انقلاب، اول برای عملیات عمرانی و کار فرهنگی به روستاهای دورافتاده رفت. وقتی هم شنید کار کردستان توسط ضدانقلاب بیخ پیدا کرده‌است، به سپاه پیوست و با رخت پاسداری عازم کردستان شد.
نوسود
نیروها چندبار برای گرفتن پاسگاه شیخان از دست ضدانقلاب اقدام کردند و شکست خوردند. ناامید از همه‌جا گفتند «دیگر جلو نمی‌رویم.» همت گفت «مگر شما از آن چریک‌های فلسطینی که ۳۵ بار عملیات کردند و شکست خوردند و باز هم رفتند جلو، بدترید؟» حرف همت و مثال‌های حماسی‌اش اثری گذاشت که همه گفتند «ما تا آخر هستیم.» رفتند و شیخان را گرفتند.
پاوه
خرداد ۱۳۵۹ بود که اول به کردستان و بعد، شهر پاوه اعزام شد. آن‌قدر از خود لیاقت نشان داد که به فرماندهی سپاه آنجا منصوبش کردند.
مکه
سال ۱۳۶۰ به زیارت خانه خدا مشرف شد. زیر ناودان طلا که هر آرزویی برآورده می‌شود، از خدا خواست نه اسیر بشود، نه مجروح. «از خدا تقاضا کردم که شهید بشم.» مادر گفت «ننه آخه این چه حرفیه که می‌زنی؟ چرا ما رو اذیت می‌کنی؟» ابراهیم گفت «مرگ حقه مادر. بالاخره، یه روزی باید همه بریم.»
اصفهان
شهید محمدابراهیم همتمادر گفت «نمی‌خوای زن بگیری؟» ابراهیم گفت «چرا نمی‌خوام؟» مادر تعجب کرد که به این سرعت پذیرفت. ابراهیم گفت «یه زن می‌خوام که بتونه پشت ماشین با من زندگی کنه.» مادر گفت «این دیگه چیه؟ آخه کی حاضر می‌شه این طوری؟» ابراهیم گفت «اگه می‌خواین زن بگیرم، شرطش همینه که گفتم. زنی که شریک و همدم زندگی‌ام باشه و هرجا می‌رم، اون هم دنبالم بیاد.»
پاوه
ژیلا بدیهیان دانشجویی بود که برای خدمت به مناطق محروم، شهر و دیار خود را رها کرده، عازم پاوه شده‌بود. حاج ‌همت چندبار از او خواستگاری کرد؛ اما، جواب رد شنید. یک‌بار خود بدیهیان نیت چهل روز روزه و دعای توسل کرد که پس از چهل روز هرکس به خواستگاری‌اش آمد، بله بگوید. روز چهلم حاج‌ همت دوباره درخواستش را تکرار کرد.
اصفهان
محمدابراهیم دی ماه ۱۳۶۰ با ژیلا بدیهیان ازدواج کرد. به جای حلقه، یک انگشتر ۱۵۰ تومانی برداشت و آقای بدیهیان از دخترش انتقاد کرد که «تو آبروی من رو بردی.» ابراهیم گفت «این، از سر من هم زیاده. دعا کنید بتونم حق همین را هم ادا کنم.» همت به همسرش گفت «این انگشتر، سایه توست که همراهمه. در اوج تنهایی، تو رو به یاد من میاره. من محتاج اون هستم.»
دفتر امام‌جمعه
ژیلا به محمدابراهیم گفت «اگه موافقی، خطبه عقدمان را برویم تهران، امام بخواند.» همت گفت «دوست ندارم وقت یک انسان بزرگ را به خاطر خودم بگیرم» و مخالفت کرد. خطبه عقدشان را امام‌جمعه اصفهان خواند با مهریه یک جلد قرآن، یک جلد نهج‌البلاغه و ۲۷ تومان پول.
پاوه
بعد از ازدواجشان به گلزار شهدای شهرضا رفتند و بعد، برای زیارت راهی قم شدند. از آن‌جا هم دوتایی رفتند پاوه برای حضور همت در عملیات محمدرسول‌الله(ص). هنوز عملیات شروع نشده بود که ژیلا به ابراهیم گفت «اگر ممکن است دیرتر برو. خواب بد دیده‌ام.» ابراهیم گفت «نترس. اتفاقی برام نمیفته. هنوز به حدی از تقوا نرسیدم که بخواد طوری‌ام بشه.»
خوزستان
معاون تیپ ۲۷ محمدرسول‌الله(ص) سپاه تهران بود که اسفند ۱۳۶۰ برای شرکت در عملیات فتح‌المبین عازم خوزستان شد.
دوکوهه
نصفه شب رسید دوکوهه. شام نخورده بود. برایش باقالی‌پلو با تن ماهی آوردند. لقمه اول را داشت می‌خورد که پرسید «نیروها هم همین رو خوردند؟» گفتند «بله» پرسید «یعنی تن ماهی هم داشتند؟» گفت «نه، فردا ظهر به همه تن ماهی می‌دیم.» تا این را شنید، لقمه را گذاشت زمین و گفت «به من هم فردا ظهر تن ماهی بدید.» گفتند «به خدا قسم، فردا به همه تن می‌دیم.» همت گفت «به خدا قسم، من هم فردا تن می‌خورم.»
خرمشهر
در عملیات بیت‌المقدس برای آزادی خرمشهر، محمدابراهیم همت معاونت فرماندهی تیپ ۲۷ محمدرسول‌الله(ص) را بر عهده داشت. تیپی که نقش بارزی در شکستن خطوط دشمن ایفا می‌کرد.
شهید محمدابراهیم همتسوریه
با یک فروند ۷۴۷ رفتند پادگان زبدانی سوریه تا بعد از بررسی شرایط با نیروهای اسرائیلی در جنوب لبنان بجنگند؛ اما، جمله تاریخی امام که «راه قدس از کربلا می‌گذرد» موجب شد همراه بسیاری از نیروهای لشکر ۲۷ منظور امام را بفهمند و ابتدا، تکلیف جنگ با عراق را روشن کنند.
قمشه
انتخابات میان‌دوره‌ای مجلس شورای اسلامی بود. برادرش به او گفت «مردم قمشه خواسته‌اند تو بیایی و کاندیدا بشوی برای مجلس.» حاج همت جواب داد «من اون لحظه‌ای که بسیجی‌ها با پیشونی‌بندهاشون میان و واسه رفتن به خط از من خداحافظی می‌کنند رو با هیچ‌چیز و هیچ‌جای دنیا عوض نمی‌کنم.»
شلمچه
همت در عملیات رمضان به بچه‌های شناسایی تیپ ۲۷ که حالا لشکر شده بود، گفت «وقتی تیم شناسایی را می‌فرستیم، نباید کسی از زیر کار در برود. خواهش من از شما این است که برای خودسازی هم شده، زیاد این‌جا و زیر سایه چادر اجتماعی ننشینید. اگر آدمیزاد در سایه بنشیند و باد خنک بخورد، بی‌‌عار می‌‌شود. خصلت ما این ‌طور است.»
اندیمشک
قبل از عملیات مسلم‌بن‌عقیل حاج ‌همت خسته‌وکوفته به خانه رسید تا نماز را اول وقت بخواند. سرش بسیار درد می‌کرد و ضعف شدید داشت. هرچه همسرش گفت اول بیا چند لقمه غذا بخور و بعد نمازت را بخوان، گوش نکرد. با همان سردرد شدید، نماز اول وقت را به همه‌چیز ترجیح داد.
سومار
شب عملیات مسلم‌بن‌عقیل در مهر ماه ۱۳۶۱ آسمان را نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. گفتند شاید رازونیاز می‌کند برای شهادت. یکی نزدیک شد و علت را پرسید. همت جواب داد «ببین ماه لحظه‌به‌لحظه بچه‌ها رو همراهی می‌کنه. هرجا توی دید دشمن قرار می‌گیرن، ماه می‌ره زیر ابر و جایی که از دید دشمن بیرون میان و نیاز به روشنایی دارن، همه‌جا رو روشن می‌کنه.»
فکه
بهمن ۱۳۶۱ سه روز بعد از شهادت حسن باقری و مجید بقایی، رفت پشت تریبون تا سخنرانی کند. حال عجیبی داشت. چشم‌هایش برق می‌زد و با تمام وجودش از شهادت می‌گفت. طوری دست‌هایش را تکان می‌داد که کاملا بیانگر احساس پر از درد و رنجش بود. صدایش حزن داشت: حزنی خالص.
مهران
مرداد ۱۳۶۲ در عملیات والفجر۳ همت و دو تن از فرماندهان، مسیری را سوار خودرو می‌رفتند که هواپیمای عراقی بالای سرشان ظاهر شد. هردو از ترس در پی این بودند که پیاده شوند و جان پناهی بیابند؛ اما، همت به راننده گفت «لاحول و لاقوه الابالله. به حرکتت ادامه بده.» آرام نشسته بود و انگار نه انگار. هواپیما هم تیراندازی کرد؛ اما، اتفاقی نیفتاد.
اسلام‌آباد غرب
شهید محمدابراهیم همتژیلا باردار بود. ابراهیم از تهران رسید و همه کارهای خانه را کرد و رختخواب را انداخت. آن‌وقت به بچه داخل شکم گفت «بابایی، اگه پسر خوبی باشی، باید همین امشب سرزده تشریف بیاری. چون من خیلی کار دارم و اگر نیای، توی منطقه نگران تو و مامانت می‌شم.» ژیلا که هنوز زمان زایمانش نشده بود، در میان خنده‌هایش، درد زایمان را احساس کرد. مصطفی همت همان شب به دنیا آمد.
طلائیه
دوم اسفند ۱۳۶۲ با شروع عملیات خیبر، نیروهای لشکر ۲۷ به فرماندهی محمدابراهیم همت وظیفه داشتند در منطقه طلائیه خط را بشکنند؛ چون، بخش اعظمی از موفقیت عملیات، مرهون این اقدام لشکر پایتخت بود. آن‌قدر روی لشکر آتش بود که تا شب ششم نتوانستند کاری کنند. لشکر امام حسین(ع) به فرماندهی خرازی آمدند کمک و خط را شکستند. زخم زبان‌ها به همت شروع شد.
بهداری
روز سوم عملیات خیبر، از شدت ضعف و بی‌خوابی ناگهان بر زمین افتاد. او را رساندند بهداری و سِرم وصل کردند. همین که به هوش آمد و متوجه شد چه خبر است، خواست بلند شود. هرچه اطرافیان گفتند «به قیافه‌ات نگاه کردی؟ بدنت به استراحت نیاز داره» افاقه نکرد. سرم را از دستش کشید و موتورسیکلتی گیر آورد که به خط برود.
طلائیه
روز پنجم بود و شاید در این چند روز کلا سه ساعت هم نخوابیده بود. مهتدی داشت برایش روی نقشه توضیح می‌داد که کمی سر همت پایین آمد. مهتدی گفت «حاجی حواست با منه؟ گوش می‌کنی؟» همت گفت «آره، آره. بگو.» وسط توضیحات مهتدی ناگهان همت با سر رفت روی نقشه و در همان حال خوابش برد.
دوکوهه
شهید محمدابراهیم همتلشکر ۲۷ پس از تقدیم ده‌ها شهید برای بازسازی به دوکوهه برگشت. به همت گفتند «نیروها خسته‌اند و بریدند و می‌خواهند برگردند شهرهاشون.» همت همه را در صبحگاه دوکوهه جمع کرد تا سخنرانی کند. از تنهایی حضرت ولی‌عصر(عج) گفت. از ۳۱۳ نفر، از اینکه چشم نایبش امام خمینی به بسیجی‌هاست. فریاد «لبیک یا مهدی» بسیجیان از صبحگاه تا آسمان رفت. کسی نمی‌دانست این آخرین سخنرانی همت است.
جزیره مجنون
جزیره جنوبی که برای تصرفش بسیاری شهید شده بودند، با پاتک‌های سنگین صدام در آستانه سقوط قرار داشت. امام دستور داده بود هر طور شده، جزایر حفظ شود. حرف امام که به همت رسید، با دو گردان حبیب‌بن‌مظاهر و مالک‌اشتر به جزیره جنوبی رفتند و آن‌قدر ماندند و جان دادند تا حرف امام روی زمین نماند.
جزیره مجنون
۱۷ اسفند ۱۳۶۲ از وسط جزیره همراه سیدحمید میرافضلی، معاون قاسم سلیمانی، سوار موتور شدند که بروند ضلع شرقی جزیره. باید از مسیر پایین پد می‌رفتند که روبه‌رویش تانکی عراقی بود و هر جنبنده‌ای را می‌زد. همت سعی کرد آن‌جا را خیلی سریع رد کند تا گلوله قطعی تانک به آنها نخورد؛ اما... .
پد شرقی
ساعاتی گذشت و کسی از همت و میرافضلی خبری نداشت. پی‌اش بودند که کنار جاده دو جنازه دیدند. یکی‌اش سر نداشت. رنگ بادگیرش شبیه بادگیر حاج‌همت بود. علامت حاجی هم زیرپیراهن قهوه‌ای‌اش بود و چراغ قوه‌ای به گردنش. در حال بازکردن دکمه‌ها، خداخدا می‌کردند رنگ زیرپیراهن، قهوه‌ای نباشد.
اصفهان
رادیو خبر شهادت همت را به اسم اعلام کرد. مادر که بسیار ناله می‌کرد، به حاج علی‌اکبر گفت «یادته این بچه را کی به ما داد تو کربلا؟ اون خانم حضرت زهرا(س) بود. حالا بعد از ۲۹ سال، خودش هم امروز ازمون گرفتش.»
شهرضا
پیکر مطهر او پس از تشییع توسط مردم اصفهان و بعد، شهرضا در گلزار شهدا به خاک سپرده شد؛ اما، ژیلا می‌دانست ابراهیم زنده هست تا سایه‌اش همیشه بالای سر او، مصطفی و مهدی باشد.
بهشت زهرا
در قطعه ۲۴ بهشت‌زهرای تهران هم یادمانی در کنار مزار دو فرمانده لشکر ۲۷ برای شهید همت ساخته شد تا زیارتگاه عاشقان چشم‌های محمدابراهیم باشد.

نویسنده: حسین علوی

مقاله ها مرتبط