۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
همای شهادت بر شانه اين پنج سيد نشسته بود
همای شهادت بر شانه اين پنج سيد نشسته بود

همای شهادت بر شانه اين پنج سيد نشسته بود

جزئیات

روایتی از شهدای «خمسه سادات کوثر» از زبان همرزمشان

3 مرداد 1401
 گروه جهاد و مقاومت مشرق زائر راهیان نور كه باشید شاید در جاده اهواز ـ خرمشهر به زیارتگاه پنج شهید سید كه به «زیارتگاه سادات خمسه كوثر» شهره ‌است، سر زده باشید.

چندی پیش در سفر به خطه جنوب در مسیر ۶۰ كیلومتری جاده اهواز ـ خرمشهر به زیارتگاهی رسیدم كه هیچ نام و نشانی از آن نمی‌دانستم. این گنبد و زیارتگاه در دل جاده‌ای خلوت قرار داشت و من نمی‌دانستم شهدایش اهل كدام دیار و سرزمینند یا از حماسه سرایان كدام عملیاتندزیارت آن روز با دو ركعت نماز در مزار سادات خمسه شهید به جانمان صفایی داد و مجهولاتم در خصوص این شهدا ادامه داشت تا اینكه مدتی بعد با حمید رحیمیان جانباز دوران دفاع مقدس آشنا شدم. جانبازی كه بغض‌های ترك خورده‌اش حكایت زیبایی از آن زیارتگاه را برایمان روایت كرد. شهدایی كه چهار نفرشان طباطبایی بودند یعنی هم مادر و هم پدرشان از سادات بودند.
          
 رحیمیان كه آشنایی دیرینی با این شهدا داشت در خصوص دوستان شهیدش می‌گفت كه اگر آدم بودم من هم با رفقایم می‌رفتم! سپس از پنج سید شهید و شهادتشان و حكایت روزهای رفاقت با آنها در ایام تلخ پذیرش قطعنامه گفت: سید علیرضا جوزی، سید صاحب محمدی، سید داود طباطبایی، سید مهدی موسوی و سید حسین حسینی، پنج سید از تبار ابا عبدالله الحسین(ع) بودند كه در اول مرداد سال ۱۳۶۷ مصادف با عید قربان در جاده اهواز ـ خرمشهر به شهادت رسیدند. این پنج شهید جزو اولین شهدای بعد از قبول قطعنامه هستند كه شیوه شهادتشان نشان از نامردی و خصم دشمن زبون دارد.

جانباز حمید رحیمیان با صلابت ادامه داد: بعد از گذشت یك ماه از عملیات بیت‌المقدس ۷ یك روز بعد از ظهر به همرا‌ه سید علیرضا جوزی، سید صاحب محمدی، سید داود طباطبایی، سید مهدی موسوی و سید حسین حسینی از اردوگاه بیرون رفتیم تا گشتی در دزفول بزنیم. در راه بازگشت از دزفول، در اتوبوس بودم كه متوجه شدم سید علیرضا جوزی یك قالب صابون سبز رنگ كوچك خریده، به شوخی به علیرضا گفتم: «برادر ما برای خرید هندوانه پول كم داشتیم، آن وقت شما پول دادی و صابون خریدی؟

علیرضا با همان تبسم و ملاطفت همیشگی‌اش پاسخ داد: «من قبل از خرید هندوانه آن را خریده بودم. خریدم برای غسل شهادت» من هم زدم روی شانه‌اش و گفتم: «پس من هم استفاده می‌كنم» اما علیرضا انگار كه از آینده خبر داشته باشد با خنده گفت: «قراره من شهید شوم نه تو‌! این صابون را می‌دهم به بچه‌هایی كه می‌دانم

  پیامی كه كاممان را تلخ كرد

فردای روزی كه به دزفول رفتیم، یعنی ۲۷ تیر ماه ۱۳۶۷ بچه‌ها در اردوگاه مشغول استراحت بودند كه رادیوی واحد تبلیغات كه به بلند‌گوهای سد دز متصل بود به یكباره اعلام كرد: در سالروز مراسم برائت از مشركین و كشتار زائران خانه خدا توسط آل سعود و همچنین قبول قطعنامه ۵۹۸ از طرف ایران، حضرت امام خمینی پیام مهمی خطاب به ملت ایران فرستادند!

پادگان برای لحظاتی در بهت خبری كه از رادیو پخش شد فرورفت. همه با خود می‌گفتند پس تكلیف مبارزه چه می‌شود، تكلیف ما چه می‌شود؟ بعد پیام امام پخش شد: ما می‌گوییم تا شرك و كفر هست مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هستیم... اردوگاه غرق در بهت و ماتم شده بود. بچه‌ها گریه می‌كردند انگار عزیزانشان را از دست داده باشند شاید هم بدتر از آن.

نگاهی به سادات انداختم، سیدعلیرضا، سید صاحب، سید داود، سید مهدی و سید حسین حسرت حضور در فضای معنوی جبهه‌ها را می‌خوردند كه تمام شده بود و شهادتی كه شاید دیگر نصیبشان نمی‌شد. می‌دانستم بی‌تابی‌شان را تاب نمی‌آورم، اما از آنچه كه از آنها در این مدت دیده بودم یقین پیدا كردم كه شهید خواهند شد.

به هر حال گریه و شیون تنها صدایی بود كه در تمام اردوگاه به گوش می‌رسید آن هم در تلخكامی جام زهری كه امام آن را به تنهایی سر كشیده بود.

  گذشت ایام...

چند روزی پس از قبول قطعنامه یعنی ۳۱ تیرماه ۱۳۶۷ متوجه شدیم كه عراق در جبهه وسیعی، با وجود پذیرش قطعنامه، عملیات سراسری را به صورت دفاع متحرك از سر گرفته و قصد تصرف دوباره خرمشهر را دارد. صدای مارش عملیات و نوای حاج صادق آهنگران چنان شوری در دل بچه‌ها انداخت كه به سرعت آماده عملیات شدیم.

پس از توجیهات آقای خاكپور فرمانده گروهانمان (گروهان الحدید) متوجه شدیم كه ما برای عملیات ایذایی می‌رویم و باید تحركات دشمن را برهم بزنیم تا گروه بعدی بتواند عمل كند. به دستور فرمانده تیپ الزهرا یك دسته ویژه از تیپ هم به جمع ما پیوست كه جمعمان به ۲۵ نفر رسید.

5 كیلومتری اهواز ـ خرمشهر حدود ساعت ۹ به اردوگاه كوثر رسیدیم. همه بچه‌ها در حسینیه جمع شده بودند و فرماندهان توصیه‌های آخر را می‌كردند. شب عملیات بود و مراسم خاص شب وداع نظیر حلالیت طلبیدن بچه‌ها، وعده وعید‌ها و قرار و مدار شفاعت كردن و... انجام می‌گرفت.
رفتم سراغ سید علیرضا جوزی كه به آسمان خیره شده بود. به شوخی گفتم: سید علیرضا ترسیدی داداش‌؟! خندید وگفت: چیزی كه به من نشان دادند، سال‌هاست آرزویش را داشتم. بعدها كه دفتر خاطراتش را خواندیم، متوجه شدم آن شب جایش را در بهشت به او نشان داده بودند.

  قربانیان عید قربان

فردایش عید قربان بود. ما نیمه‌های شب سوار كامیون‌هایی شدیم كه منتظر ما بودند. حین سوار شدن به كامیون‌ها سید داود از ماشین پیاده شد و به سرعت از كامیون دور شد به دنبالش رفتم با تعجب دیدم با ظرفی در حال غسل شهادت كردن است، از روی لباس غسل می‌كرد. زمان حركت كه رسید همه سوار كامیون‌ها شدیم. وارد جاده اهواز ـ خرمشهر شدیم و ۶۵ كیلومتری به سه راه كوشك رسیدیم. مدتی بعد متوجه شدیم در دل دشمن هستیم.

عراقی‌ها متوجه ما شده بودند و از دو طرف جاده تانك‌های t۷۲ به موازات ما در جاده حركت می‌كردند و می‌خواستند ما را قیچی كنند. دوشكاچی عراقی بچه‌ها را در داخل كامیون به رگبار بسته بود. همه كف خاور دراز كشیده بودند. سید داود و چند تا از بچه‌ها از داخل كامیون دوشكا را سر هم كردند، پایه دوشكا شانه یكی از بچه‌ها بود. تیربارچی دشمن را زدند اما آن دلاوری كه شانه‌اش شده بود پایه تیربار، تمام استخوان‌های كتف و شانه‌اش خرد شده بود و خونریزی شدیدی داشت.

هوا كه روشن شد ما تقریباً به سه راه كوشك رسیده بودیم. بدون معطلی پیاده شدیم و باورش برایمان سخت بود كه چطور عراقی‌ها تا جاده اهواز - خرمشهر آمده بودند. تا چشم كار می‌كرد بیابان بود و تانك عراقیاز همه طرف گلوله می‌بارید. برادر رضوی مسئول دسته ما خمپاره چریكی را جلوی پایش گذاشت و گلوله را شلیك كرد، ته قبضه خمپاره محكم خورد به زانویش و بافت ماهیچه‌اش تركید. از شدت درد از هوش رفت، پایش را بستم. فرمانده دستور داد تا همه سوار كامیون شویم تا حلقه محاصره تنگ‌تر از این نشود.

هر كس سالم بود سوار كامیون شد. یك تانك هم به موازات ما در حركت بود و دائم به ما شلیك می‌كرد. گلوله‌ای از بار كامیون وارد شد و از طرف‌ دیگرش خارج شد. موج اصابت گلوله مهمات را منفجر كرد. در یك لحظه تمام سر و صورتم آغشته به خون شد و از كامیون به بیرون پرتاب شدم.
نمی‌دانستم پاره‌های گوشت روی زمین و هوا برای كدام یك از دوستانم است، همین لحظه بود كه هواپیماهای عراقی هم سر و كله‌شان پیدا شد. موتور كامیون سالم بود، دوباره حركت كرد.

یكی از بچه‌ها به نام محسن اسحاقی صدایم می‌كرد، زخمی شده بود، محسن را روی دوشم انداختم و به دنبال كامیون شروع به دویدن كردم.

با هزار زحمت سوار كامیون شدم. تیربار گرینف را كف آن علم كرده و به دشمن شلیك كردیم. نزدیك پادگان حمید با آتش بچه‌های خودی هواپیما‌ها دور شدندهیچ‌كس نمی‌دانست چند نفر شهید شده است، به اردوگاه كه رسیدیم مشغول مداوای بچه‌ها شدیم. در اردوگاه به این فكر می‌كردم كه دیروز اینجا پر بود از بچه‌هایی كه سر و صدایشان، هیاهوی عظیمی به راه انداخته بود و حال نمی‌دانستم كدامشان هستند و كدامشان به شهادت رسیده‌اند.

در همین حال بودم كه دوستم محمد رشوند دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: از كامیون شما سید علیرضا جوزی، سید صاحب محمدی، سید داود طباطبایی، سید مهدی موسوی و سید حسین حسینی، به شهادت رسیده‌اند. از ۲۵ نفری كه در كامیون بودند، پنج سادات شهید شدند. دوستان ساداتم اربا اربا شده بودند....

 خمسه كوثر: شهید سید علیرضا جوزی

سید علیرضا جوزی متولد ۱۳۵۴ بود، فهمیده گروه ما بود. جوان‌ترین سید‌ها، ۱۳ سال بیشتر نداشت. در شناسنامه‌اش دست برده و سنش را زیاد كرده بود. رفته بود شمیرانات تا از آنجا اعزام شود. می‌گفت دیگر  نمی‌توانم بمانم، باید بروم جبهه!

 سپاه ناحیه شمال تهران پایگاه شمیرانات گفته بود باید پدر و مادرت را بیاوری. فردای آن روز من كه از عملیات بیت المقدس ۶ به مرخصی آمده بودم، رفتم با بچه‌های پایگاه حرف زدم تا آخر راضی شدند كه علیرضا به جبهه اعزام شود. اینگونه شد كه علیرضا هم آمد منطقه. خیلی از بچه محله‌ها و پسر عمه‌ام در آن مقطع شهید شدند. ما در منطقه با علیرضا حال و هوایی داشتیم، بیشتر از سنش می‌فهمید. دفترچه خاطراتش را كه بخوانید تازه متوجه عرفان علیرضا می‌شوید. یك برادرش هم سال ۱۳۶۴ شهید شده بود.

ساك علیرضا را كه گشتند دفتری پیدا كردند كه باورش مشكل بود، انگار یك روحانی عالم كه سال‌ها در حوزه درس خوانده باشد، وصیتنامه نوشته بود: «هنگامی كه شیپور جنگ به صدا در می‌آید، مرد از نامرد مشخص می‌شود. پس بنواز‌ ای شیپورچی. عزیزان بدانید هیچ چیزی از قطره خونی كه در راه خدا ریخته شود بهتر نیست. من می‌خواهم با نثار این قطره خون به معشوقم برسم، به معشوقی كه سال‌هاست در انتظار دیدن اویم، به معشوقی كه به انسان هستی داد و آنان را خلق كرد. مرگ دست خداست پس از جبهه و جهاد رفتن ممانعت نكنید. شهادت بالاترین درجه است و بالاترین آرزوی من...تا خدا اراده نكند اتفاقی نمی‌افتد.» علیرضا هنوز به سن تكلیف نرسیده بود كه شهید شد. سید جوزی در گلزار شهدای چیذر دفن است.

  خمسه كوثر: شهید سید داود طباطبایی

داود متولد ۱۳۳۶ بود، پیشنماز ما بود و كارمند پلیس قضایی بود. قطعنامه كه قبول شد گفت: ما ماندیم با دنیای وانفسا كه باید با آن بجنگیم. راست می‌گفت. او پس از شهادت در قطعه ۲۹ ردیف ۱۳۷ شماره۴ به خاك سپرده شد. یك بار با دوستم به مزارش سر زدم. عده‌ای زن نشسته بودند و گریه می‌كردند. از یكی از آنها پرسیدم شما مادر شهید هستید ؟! گفتند: «نه. بچه‌هایم در ردیف بالا دفن هستند، ما همه مشكلاتی داشتیم و بچه‌هایمان آمدند به خوابمان كه مادر جان به شهید سید داود متوسل شوید

آنها هر كدامشان به نحوی شفا گرفته سید داود بودند. بحق گفته‌اند كه شهدا امامزادگان عشقند.

  خمسه كوثر: شهید سید صاحب محمدی

سید صاحب متولد ۱۵ تیر ماه ۱۳۵۱ بود، نام پدرش جلال و متولد كربلا بود. ابتدا آنجا زندگی می‌كردند و برادرش سید مهدی هم در آنجا به دنیا آمده بود.

یكبار كه به مزارش رفته بودم، ما‌درش را آنجا زیارت كردم. ایشان ما ر‌ا به خانه‌شان دعوت كرد.
اول مرداد ۱۳۷۷ سید صاحب شهید شد و در مراسم روز هفتمش، خبر شهادت برادرش سید مهدی را هم آوردند، ایشان هم در مرصاد شهید شده بودند. هر دو از سادات معابدین بودند. بدن‌های هر دو برادر هم تكه تكه شده بود. سید صاحب در وصیتنامه‌اش نوشته بود:

 من بر‌نمی‌گردم و تسویه حساب نمی‌كنم، فكر نكنید صلح شده است. جنگ جنگ تا رفع كل فتنه ادامه دارد. من اگر برگردم طوری برمی‌گردم كه من را نمی‌شناسند، به مانند شهدای بی‌سر و بی‌دست. مزار سید صاحب محمدی در قطعه ۴۰ ردیف ۲۱ شماره ۱۱ بهشت زهرا تهران است.

  خمسه كوثر: شهید سید مهدی موسوی

سید مهدی بسیار ساكت و مظلوم بود. شهردار كه می‌شد همه كارهای بچه‌ها را انجام می‌داد. ما كه از شیطنت‌هایش چیزی ندیدیم اما انگار در خانه خیلی شیطان بود.

سال‌ها دنبال قبر سید مهدی بودم كه بعد از ۲۱ سال خوابش را دیدیم. خواب دیدم كه سید مهدی آمد و گفت: «من دنبال شما هستم، شما كجایید‌؟»

آدرس مزارش را در خواب به من داد و فردای همان روز به همراه یكی از دوستانم راه افتادم و به دنبال آدرسی رفتم كه خود سید مهدی به من داده بود.

مزارش در گلزار شهدای رباط كریم بود. رفتیم هم مزارش را پیدا كردیم و هم خانواده‌اش را. بحق فرموده‌اند كه: «شهدا عند ربهم یرزقونند»

  خمسه كوثر: شهید سید حسین حسینی

حسین یكی دیگر از همان سادات بود كه قلبش را در گرو یاد ابا عبدالله الحسین نهاده بود. سیدی كه ۱۵ ـ ۱۴ سال بیشتر نداشت. من هنوز هم به دنبال خانواده و مزار او هستم و از همین‌جا در‌خواست دارم اگر كسی او و خانواده‌اش و مزارش را می‌شناسد به من اطلاع دهد.

  بنای یادبود شهدا

سال ۱۳۷۵ برای یاد بود پنج تن از رفقای ساداتم در محل شهادتشان بنای اولیه را ساختم. بعدها  یك بنای پنج ضلعی با گنبد و بارگاه ساخته شد كه بر روی آن نوشتیم: «خمسه كوثر».

در زمان ساخت یادمان شهدایی چون شهید پازوكی و شهید محمودوند به آنجا آمدند. بنایی كه هر كه به آن متوسل می‌شود، حاجت قلبی‌اش را می‌گیرد. بنایی كه همچنان غریب و گمنام است. من این بنا را در مدت ۲۵ روز به لطف شهدا و دوستان ساداتم ساختم. به تعداد همان رزمندگانی كه در كامیون بود. پنج سید، شهید خمس گروه ۲۵ نفره ما شدند.

زمانی كه شروع به ساخت یادمان كردم را خوب به یاد دارم همه حرف‌های بچه‌ها در ذهنم مرور می‌شد. آنها می‌گفتند: ما مانند جدمان تكه تكه می‌شویم و كسی ما را نمی‌شناسد. چند روز مانده به شهادتشان حال و احوالشان عوض شده بود و من كه ۱۶ سال بیشتر نداشتم نمی‌فهمیدم چه می‌گویند و چه حالی دارند. بارها خوابشان را دیده‌ام كه زمان شهادت راهی بهشت شده بودند و همه به احترام سادات بودنشان و ارج و قربشان، بلند می‌شدند و احترام می‌گذاشتند.

* صغری خیل فرهنگ / روزنامه جوان

اخبار مرتبط