۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

همیشه با او

همیشه با او

همیشه با او

جزئیات

گفت‌وگو با همسر شهید مدافع حرم مهدی نظری/ به مناسبت ۲۰ خرداد، سالروز شهادت شهید نظری

20 خرداد 1401
مهدی پسرعموی بابام بود. از بچگی زیاد می‌آمد خانه‌مان؛ به‌خصوص تابستان‌ها. زندگی عشایری و درخت‌کاری و کشاورزی و کوهنوردی را دوست داشت، اما بچه‌ شهر بود و کارهای عشایری را زیاد بلد نبود. مثلا نمی‌توانست درست هیزم‌ها را جمع کند و بار قاطر کند، یا کارهای کشاورزی را انجام بدهد. من هم حسابی سر به ‌سرش می‌گذاشتم و به‌اش می‌گفتم «بچه‌شهری!» حتی یک‌بار که وسط کوه گیر کرده بود، سنگ‌ریزه به طرفش پرت می‌کردم تا بترسانمش. به‌ام التماس می‌کرد این کار را نکنم، اما بازیگوشی‌ام گل کرده بود.
یک‌بار نیمه‌های ‌شب خرس به‌ گوسفندهای‌مان حمله کرد و سه‌چهارتا از آن‌ها را درید. از ترس، مُردم و زنده شدم. گوشه‌ سیاه‌چادر کز کرده بودم. مهدی هم کنارمان بود. سن و سالی نداشت. نوجوان بود. آن شب آقام نبود. وقتی برگشت و ماجرا را شنید به مهدی گفت «پس تو چی کار می کردی؟» گفت «عامو! من ترسیدم، اصلا بیرون نرفتم.» تا حالا خرس ندیده بود. حق داشت بترسد.
***
آن‌قدر با ما زندگی کرده بود که حس می‌کردم عضو خانواده‌مان است. باهاش راحت بودم، اما از وقتی صحبت خواستگاری شد، ازش خجالت می‌کشیدم. ۱۳ سال بیشتر نداشتم که برایم حلقه آوردند و من را برای مهدی ۱۷ ‌ساله نشان کردند. از آن به بعد از خجالت حتی نگاهش هم نمی‌کردم. دیگر مثل قبل باهاش حرف نمی‌زدم ولی مهدی سعی می‌کرد به هر بهانه‌ای با من صحبت کند. یک‌بار که جوابش را ندادم پرسید «باهام قهری؟ خوشت ازم نمیاد؟» گفتم «نه، قهر نیستم. چی کارت دارم که قهر کنم؟!» می‌دانست حیای دخترانه‌ام نمی‌گذارد باهاش راحت باشم، برای همین زیاد پاپیچم نمی‌شد.
آن زمان شغل مهدی آزاد بود و توی نانوایی کار می‌کرد. درسش که تمام شد، رفت خدمت سربازی. دیگر کم‌تر می‌دیدمش.
***
یک‌بار خانه‌شان بودم که از محل خدمت زنگ زد. مجبورم کردند باهاش صحبت کنم. از خجالت دلم می‌خواست زمین دهان باز کند بروم تویش. نامزدی‌مان پنج سال طول کشیده بود، با این حال هنوز باهاش راحت نبودم. همان‌موقع پشت تلفن به‌ام وعده داد عید می‌آید و عقد می‌کنیم.
مهدی برخلاف من، توی ابراز احساساتش خیلی راحت بود. به‌ام گفت «دلم برات تنگ شده. خیلی دوستت دارم.» اما من جوابش را ندادم. پرسید «تو چی؟ دلت برام تنگ نشده؟» اصلا به‌اش نمی‌آمد شیطون باشد. آن روز تازه فهمیدم آن پسر آرامی که همیشه می‌دیدم، تا چه حد می‌تواند شیطنت هم بکند.
تا قبل از عقد همه‌اش به‌ام می‌گفت «تو چرا نمی‌گی دلم برات تنگ شده؟ نکنه دوستم نداری؟» می‌گفتم: «باشه، به‌ات می‌گم. حالا تو چرا عجله داری؟!» اما حتی یک‌بار هم از این حرف‌ها به‌اش نزدم تا عقد کردیم. همین ‌که عقد کردیم، با رفتنش دلم برایش تنگ می‌شد و دوری‌اش برایم سخت بود.
***
مدتی بعد از عقدمان جذب سپاه شد. بعد از آن، خیلی طول نکشید که جشن عروسی‌مان را گرفتیم. مدتی ساکن اندیمشک بودیم، اما چند وقت بعد به‌خاطر کارش رفتیم اهواز. مهدی خیلی به فقرا اهمیت می‌داد. همان اول به‌ام گفت: «۲۰ درصد حقوقم رو گذاشتم برای فقرا. اگر روزی نبودم، گردن توئه و باید انجامش بدی.»
***
شهید مهدی نظریپسرمان که متولد شد، بحث بود که اسمش را چه بگذاریم. مهدی گفت «انتخاب اسم پسرم با من. بچه‌ بعدی رو شما انتخاب کنید.» پرسیدم «حالا چی دوست داری بذاری؟» گفت «ابوالفضل.» اسم قشنگی بود. هم من خوشم آمد و هم خانواده‌اش.
ابوالفضل خیلی شیرین بود و مهدی بیش از اندازه دوستش داشت. ابوالفضل سه ساله بود که دخترم به دنیا آمد. موقع انتخاب اسم، من و خواهر و برادرهایش به‌اش گفتیم «تو قول دادی انتخاب اسم بچه‌ بعدی با ما.» گفت «آره ولی یه اسمی توی ذهنم هست، می‌شه بگم؟» گفتیم «نه. حالا دیگه نوبت ماست.» پیشنهاد کرد قرعه‌کشی کنیم و او هم اسمی را که دوست دارد بیاورد توی قرعه‌کشی. قبول کردیم. هر نفر یک قرعه گذاشتیم. من گفتم فاطمه، پدرشوهرم گفت معصومه و مادر شوهرم گفت زهرا. مهدی هم اسم زینب را نوشت. خواهرها و برادرها هم هرکدام اسمی نوشتند. اولین قرعه را که برداشتیم، زینب درآمد. هیچ‌کدام زیر بار نرفتیم و گفتیم دوباره. باز هم زینب درآمد. باز هم دبه درآوردیم و گفتیم تا سه‌بار. آخرین‌بار هم قرعه به اسم زینب درآمد. گفتیم شاید کلک زده و همه را زینب نوشته، اما همه‌ اسم‌ها توی قرعه بودند. پرسیدم «چطور شد؟ چرا هر سه‌بار زینب دراومد؟!» گفت «ابوالفضلم غمخوار می‌خواد. هیچ غمخواری هم مثل زینب نیست.»
***
از سر کار می‌آمد، با این ‌که خیلی خسته بود با بچه‌ها بازی می‌کرد. می‌بردشان پارک. گاهی اصرار می‌کرد برویم بیرون بگردیم. خیلی مهربان بود و هوایمان را داشت. نمی‌گذاشت توی شهر غریب به‌مان سخت بگذرد و احساس تنهایی کنیم. خیلی خوش‌اخلاق و صبور بود. هیچ‌ وقت عصبانیتش را ندیدم. آن‌قدر به‌مان محبت می‌کرد که حتی یک ساعت هم طاقت دوری‌اش را نداشتم. سر کار که بود، مرتب به‌اش زنگ می‌زدم.
روزهایی که خانه بود، کارهای زمین مانده‌ منزل را انجام می‌داد. صبح زود بیدار می‌شد و خودش را با کارها سرگرم می‌کرد. آرام و قرار نداشت.
***
یک روز که از سر کار برگشت، چشم‌هایش کاسه‌ خون بود. نگران شدم. گفت «می‌خوام برم شوش. یکی از دوستام شهید شده.» وقتی از مراسم تشییع برگشت گفت «یه دعا کردم. منتظرم ببینم می‌گیره یا نه.» هرچه ازش پرسیدم چه دعایی، جواب نداد. چند دقیقه بعد پیامک برایش رسید. خندید و گفت «گرفت.» تازه فهمیدم بدون این‌ که به ما بگوید، مقدمات رفتنش به سوریه را چیده. بی‌اختیار گریه‌ام گرفت. هرچه به‌اش گفتم به‌خاطر بچه‌ها نرو به حرفم گوش نداد. اولین‌بار مهر ۹۴ اعزام شد. ۵۰ روزی که سوریه بود، زندگی نداشتم. همه‌اش نگران بودم اتفاقی برایش بیفتد. خودم یتیمی کشیده بودم، برای همین دلم نمی‌خواست بچه‌هایم مثل من شوند. به‌خصوص که هنوز خیلی کوچک بودند. ابوالفضل هفت ساله بود و زینب سه ساله. با خودم می‌گفتم اگر بیاید، دیگر نمی‌گذارم برود، اما وقتی برگشت دیگر مهدی سابق نبود. از وحشی‌گری‌های داعش که می‌گفت دلم می‌لرزید. جسم مهدی پیش ما بود، اما دلش در سوریه.
***
دوبار قصد رفتن کرد، اما با خانواده‌ شوهرم دست به ‌یکی کردیم و هربار به بهانه‌ای نگذاشتیم برود. بعد هم ‌فهمیدیم پرواز گروهی که می‌خواست باهاشان به سوریه برود لغو شده. یک‌بار که داشتیم از اهواز می‌رفتیم اندیمشک به‌ام گفت «یه سوال ازت می‌پرسم راستش رو بگو. اگه مرد بودی می‌رفتی سوریه؟» جواب دادم «اولین نفر می‌رفتم.» گفت «حالا خوبه خودت اعتراف کردی... پس چرا جلوی منو می‌گیری؟» گفتم «بچه‌ها کوچیکن. خودت جوونی. چه‌جوری دلت میاد ما رو بذاری بری؟» گفت «مگه هر کی می‌ره، شهید می‌شه؟ از کجا معلوم من شهید بشم؟! برمی‌گردم.» دلم به رفتنش رضا نمی‌داد.
آن‌قدر من را این‌طرف و آن‌طرف برد، آن‌قدر توی خانه کمکم کرد، آن‌قدر باهام حرف زد تا بالاخره راضی‌ شدم. قبل از رفتنش به‌ام گفت «اگه اتفاقی برام افتاد شما محکم بمونید. زینب‌وار زندگی کنید. برام ناراحت نشید چون این راه رو دوست دارم. فکر نکن می‌رم تنهات می‌ذارم. همیشه پیشتم، حتی اگه شهید بشم.»
***
مهدی رفت که برگردد، اما جوری رفت که پیکرش هم برنگشت. من هم پشیمان نیستم که به‌اش اجازه دادم. خوشحالم کمک کردم به آرزویش برسد، هرچند دلتنگشم و به‌اش نیاز دارم، اما از موقعی که شهید شده هیچ‌ وقت نبودش را حس نکردم. همیشه هست.
همان روزهای اولی که مهدی شهید شد ابوالفضل به‌ام گفت: «نمی‌ذارم سنگر بابام خالی بمونه. همسر شهید هستی، مادر شهید هم میشی.»
 
نویسنده: سمیه تتر

مقاله ها مرتبط