۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

دستی به انقلاب

دستی به انقلاب

دستی به انقلاب

جزئیات

خاطراتی از ناصر برپور همرزم شهيد حسن شفيع‌زاده

20 اردیبهشت 1399
اولین‌بار که حسن‌ شفیع‌زاده را دیدم، سال ۵۷ بود. منافق‌ها با همکاری بعضی افسران ارتش شاه، پادگان‌ها را تخریب می‌کردند و اسلحه‌ها را می‌بردند. ما به دستور آیت‌الله قاضی* با بچه‌های مسجد شعبان رفتیم که جلوی‌شان را بگیریم. چون انقلاب هنوز جان نگرفته بود، باید حواس‌مان را خیلی جمع می‌كرديم. آن‌جا با شفیع‌زاده آشنا شدم.
بعد از آن، خرداد سال ۵۸ بود که اولین دوره سپاه تشکیل شد. ما ۴۲ نفر بودیم که به فرمان آیت‌الله قاضی رفتیم تو سپاه. دکتر کورانی که آن روزها توی دانشگاه تبریز درس می‌داد، شده بود اولین فرمانده سپاه تبریز و آقای رجایی‌خراسانی هم معاونش بود. شهید آل‌اسحاق و شهید سلیمی هم هرکدام توی سپاه مسئولیتی داشتند. کانون جوانان را کرده بودند محل سپاه و اولین دوره آموزشی هم توی پادگان سعدآباد برگزار می‌شد. من و حسن شفیع‌زاده با هم اعزام شدیم و ۱۵ روز آموزش دیدیم. حسن قبل از انقلاب تو ارتش خدمت کرده بود و به دستور امام از پادگان فرار کرده بود. با سلاح هم آشنایی داشت. بعد از این که دوره‌مان تمام شد، به‌مان ماموریت دادند.
***سردار حسن شفیع‌زاده
روز هشتم شهریور بود و دستور کار، مقابله با خان‌ها و خان‌زاده‌های منطقه هشترود در دره آغاج بود. یکی از همین خان‌ها که به‌اش می‌گفتند «سرتیپی» تسلیم انقلاب نمی‌شد و به ظلم کردن به مردم ادامه می‌داد. ۱۶ روستا را زیر دست خودش داشت و با ۱۵۰ اسب‌سوار مسلح کارهایش را پیش می‌برد و مردم را می‌ترساند. فرماندهی عملیات با شهید خسرو علی‌آبادی بود که توی مسابقات استقامت و دو‌میدانی مقام آورده بود. معاونش هم حسن كارپیشه بود.
آن روز قبل از این که به منطقه عملیاتی برسیم، خان‌ها از طریق مسئول کمیته هشترود که طاها صدایش می‌کردند از عملیات باخبر شده بودند و آماده مقابله. ما هم بی‌خبر، با دو ماشین راه افتادیم. یکی جیپ بود و یکی دیگر یک مینی‌بوسِ آمبولانس قراضه که تو سربالایی‌ها مدام خاموش می‌شد و هلش می‌دادیم. می‌خواستیم از روستای قزل‌آباد وارد منطقه بشویم و خان و دار و دسته‌اش را خلع سلاح کنیم. هنوز پای‌مان را از ماشین پایین نگذاشته بودیم که به‌مان امان ندادند و همه را بستند به رگبار گلوله. فرمانده‌مان توی همان ماشینی که پشت فرمانش نشسته بود، با تیری که به قلبش خورد، درجا شهید شد. حسن و تراب محمدی که راه‌بلدمان بود و از اهالی روستا، زخمی شدند و با همان ماشین برگشتند عقب. حسن از ناحيه سر زخمی شده بود.
ما به هر ترفندی بود خودمان را از ماشین بیرون انداختیم و به سمت‌شان تیراندازی کردیم. فقط ۱۱ قبضه ژ۳ داشتیم و یک خشاب گلوله. با هدایت حسن آن‌قدر شلیک کردیم که همه‌شان توی برجی كه همان نزدیکی بود پناه گرفتند. بعد محاصره‌شان کردیم و بیش‌ترشان را دستگیر کردیم. طاها هم که عملیات را لو داده بود تحویل دادگاه انقلاب داده شد.
***
اسدالله سرتیپی پسر بزرگ خان را پیدا نکردیم. همان کسی که هم به فرمانده‌مان شلیک کرده بود و هم حسن شفیع‌زاده را زخمی کرده بود. حسن چند روز بستری بود. ما هم آن چند روز را دنبال اسدالله گشتیم و ردش را توی خانه پدرزنش توی تپه‌باغ زدیم.
حسن خودش مسئولیت دستگیر کردنش را به عهده گرفت. رفتیم درِ خانه‌شان و پرس‌وجو کردیم و از صاحبخانه سراغ اسدالله را گرفتیم. صاحبخانه مِن‌‌ومِنّی کرد و همان لحظه چراغ یکی از اتاق‌ها خاموش شد. فهمیدیم اسدالله همان‌جا است. رفتیم تو. بچه‌ها می‌خواستند بریزند سرش و بزنندش و او می ترسید از اتاق بیاید بیرون. حسن به‌اش قول داد نگذارد کسی به او آسیبی برساند. خودش رفت تو اتاق و دستش را گرفت و آورد بیرون و همه را به امام حسین قسم داد که کسی کاری به کار اسدالله نداشته باشد. همه اعتراض کردیم. شهید سلمانی که برخوردِ حسن را دید زد زیر گریه. به حسن گفت: «تو دیگر چه آدمی هستی که با این همه جنایت، دلت برای این آدم می‌سوزد؟!»
پدر اسدالله نگذاشت پسرش خیلی توی زندان بماند. پولدار و بانفوذ بود و توی تهران و تبریز خیلی از سیاسیون را می‌شناخت. هرچند افرادی مثل شهید مدنی حاضر به گفت‌وگو و معامله با او نشدند، اما سرتیپی توانست با همکاری چند نفر از مسئولان، پدر شهید علی‌آبادی را راضی کند و با پرداخت مبلغ قابل توجهی پسرش را آزاد کند و او را به ترکیه فراری بدهد.
***سردار حسن شفیع‌زاده
حسن خیلی مقید به انجام واجبات بود. می‌دانستم پدرش را در کودکی از دست داده و مادرش او را این‌طور بار آورده. یکی از پنجشنبه شب‌ها توی آسایشگاه‌مان یکی از طلبه‌ها به سرعت آمد پیش‌مان و صدای رادیو را زیاد کرد. دعای کمیل از رادیو پخش می‌شد. ما با شنیدن صدای دعا حس عجیبی پیدا کردیم. خیلی‌ها آن دعا را تا آن زمان نشنیده بودند، اما حسن که خوب دعا را می‌شناخت زد زیر گریه. گفت: «خیلی خوشحالم که این دعا از رادیویی پخش می‌شود که یک روز مال طاغوت بوده.»
***
نمازهای جمعه اوایل توی ایستگاه راه‌آهن برگزار می‌شد و مردم خودشان را از همه جای شهر به آن‌جا می‌رساندند. حفاظت از نماز جمعه به عهده حسن بود. تابستان بود و ماه رمضان. برای نمازگزارها سایبان نداشتیم. هوا آن‌قدر گرم بود که بعضی از مردم وسط نماز از حال می‌رفتند و بی‌هوش می‌شدند. یک‌بار حسن شلنگ آب را باز کرد و آب خنک را روی سر و صورت مردم پاشید، اما یکباره شلنگ را کنار گذاشت و شروع کرد به گریه و گفت: «قسم می‌خورم این مردم هر چیزی را تحمل خواهند کرد.»
***
همه‌مان از خدمت توی سپاه راضی بودیم که حکم اخراج حسن  و ۱۱ نفر دیگر را به بهانه ضدانقلاب بودن از سپاه زدند. در کمال ناباوری و با بعضی کارشکنی‌ها شهید حسن شفیع‌زاده و شهید سلمانی و شهید اسحاق‌پور از سپاه اخراج شدند. حسن به ارومیه رفت و با شهید باکری که آن روزها شهردار آن شهر بود همراه شد. از قبل، شهید باکری را می‌شناخت. کنار او با ضد‌انقلاب مبارزه می‌کرد.
یک‌بار دموکرات‌ها حسن را گروگان گرفتند كه با عنایت خدا آزاد شد. آزادی او مصادف شد با شروع جنگ تحمیلی. بعد از آزادی، حسن همراه شهید باکری به لشكر نجف ملحق شدند و از همان‌جا با هم به جبهه رفتند. توی آبادان، قبضه‌های خمپاره و توپ‌های دشمن به دست‌شان افتاد و با غنیمت‌هایی که نصیب‌شان شده بود، فکر راه‌اندازی توپخانه سپاه به سرشان زد. حسن با همکاری و کمک ارتش و جمع‌آوری قبضه‌هایی که داشتیم، توپخانه سپاه را راه‌اندازی کرد و در کنار شهید تهرانی‌مقدم در توپخانه شروع به کار کرد.
وقتی خبر موفقیت‌های حسن را شنیدم خوشحال شدم. می‌دانستم حسن شاید با نامردی از سپاه اخراج شد ولی آدمی نیست که از انقلاب دست بکشد. هرچند دیگر به تبریز برنگشت، اما کارهای بزرگی کرد که برای همیشه ماندگار شد.

نویسنده: زینب پاشاپور 

پی‌نوشت
* امام جمعه تبریز

مقاله ها مرتبط