نظرات
- هیچ نظری یافت نشد
میخواست حموم نیاد!
روزهای خوش لشکر
چند روزی میشد لشکر10 سیدالشهدا که من هم در یکی از گردانهای آن بودم، در منطقه عملیاتی بیتالمقدس2 که به ماووت معروف بود مستقر شده بود. لشکرها، تیپها و یگانهای عملکننده آماده بودند که به محض اعلام شروع عملیات، یکی پس از دیگری به خط دشمن حمله کنند. ماووت در سمت غرب کشور، منطقهای است در خاک عراق و وضعیت آب و هوایی سردی دارد، بهخصوص زمستانهایش. ماووت به غیر از موانع طبیعی مانند کوههای بلند و صعبالعبور و برف و سرمای شدید و استخوانسوز در شبها، مسلح به تجهیزات نظامی عراق هم بود.
منطقه کمتر سطح هموار داشت. چادرهای گردانها و یگانها در شیب کوهها و تپهها روی زمینهای خیس و پر از برف به پا شدند. داخل چادرها خیلی سرد بود و بهسختی میشد زندگی کرد. البته زندگی که چه عرض کنم! چندتا پتو که همیشه از آب برفها خیس بودند و مقداری لوازم اولیه و در کنارشان، ساکهای بچههای رزمنده. وسیله گرمایی داخل چادرها بخاری بود. برق هم نبود و برای روشنایی فانوس داشتیم. همینها تا حدودی مقدمات یک زندگی کوچک را فراهم میکردند.
اذان مغرب که از گوشه و کنار به گوش میرسید، همه آماده نماز جماعت در چادرهای خودمان میشدیم. هر چادر یک امام جماعت داشت از خود بچهها که یا روحانی بود یا طلبه. نماز با حال و هوای خاصی در زیر نور فانوس خوانده میشد. نماز جماعت فضای معنوی خاصی داشت. کسی که آنجا نبوده، نمیتواند درک کند. حالتی که در چهره بچهها بود، ارتباط نزدیک دلها با خدا را نشان میداد. همین ارتباط حال خوشی برای بچهها ایجاد میکرد. بعد از نماز یکی دو نفر به عنوان خادمالحسین، وظیفه آماده کردن شام به گردنشان بود. بعد از شام هم چای بود و کمی صحبت و دعای دستهجمعی. رفته رفته چشمها هم گرم میشد. کسانی که میخواستند زودتر از خواب بلند شوند میخوابیدند تا برای نماز شب بیدار شوند.
کمی بخندیم
دی 66 بود. یک روز صبح که هوا هنوز گرگ و میش بود با دوستم قصد کردیم برویم حمام. هوا ابری بود و تاریکی بیشتر به چشم میآمد. تدارکات لشکر10، حمامهای کانتینری برای بچههای رزمنده آماده کرده بود. هر کانتینر پنج ششتا اتاقک کوچک داشت با یک دوش که داخلشان نصب شده بود. وقتی رسیدیم، بچهها صف کشیده بودند پشت درِ کانتینر. ما هم رفتیم توی صف تا نوبتمان شود.
بعد از کمی معطلی بالاخره نوبت ما رسید و رفتیم داخل. بخار آب گرم طوری فضای کانتینر را گرفته بود که چشم چشم را نمیدید. لباسهایمان را درآوردیم و دوتایی مشغول شستن شدیم. از آنجایی که جوان بودیم، شور و حال شیطنت و شوخی ما را گرفت. با هم گفتیم یک حرکت خوشمزهای انجام بدهیم تا اول صبحی کمی بخندیم.
من قلاب گرفتم و رفیق شفیق ما پایش را گذاشت داخل قلاب و رفت بالا و شروع کرد به خالی کردن شامپو روی سر کسی که در اتاقک بغلی، زیر دوش بود. این دوست ما شامپو میریخت روی سر آن بنده خدا و او همینطور سرش را میشست. رفیق ما ناگهان به حالت ترس خم شد به سمت پایین و آهسته گفت: «وای! این علی فضلی فرمانده لشکره!» با تعجب گفتم: «چی؟ علی فضلی؟!» گفت: «آره.» اولش حالم به هم ریخت ولی بعد از چند ثانیه از آنجایی که نمیخواستم کم بیاورم گفتم: «ول کن بابا، اشکالی نداره. میخواست حموم نیاد.»
دوست ما دوباره رفت بالا و شروع کرد به شامپو ریختن ولی ناگهان دستش گیر کرد به چراغی که در سقف کانتینر بود. چون تنش خیس بود، سیم اتصالی کرد و کل کانتینر را برق گرفت. در یک چشم به هم زدن کسانی که داخل اتاقکها بودند با بدن خیس و کفی، لخت و برهنه ریختند بیرون. همه بیرون ایستاده بودیم و در سرمای زمستان ماووت میلرزیدیم. جالب این بود که علی فضلی رو به ما، علت را میپرسید. ما هم با تعجب خیره شده بودیم بهاش و اظهار بیاطلاعی میکردیم. از طرفی خندهمان هم گرفته بود. از آن به بعد هردفعه حاجعلی را میدیدیم خاطره آن روز برایمان تداعی میشد و یواشکی میخندیدیم.
نویسنده: رضا ملک
نظر خود را اضافه کنید.